هر کجا ظلم رخت افکنده ست
مملکت را ز بیخ برکنده ست.
سنایی.
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم.
سعدی.
- رخت افکندن به جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. ( آنندراج ) : ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم
که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم.
سوزنی.
بر آن می داردم این چاره گر بخت که عصمت را به بازار افکنم رخت.
امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ).
- رخت سفر افکندن در جایی ؛ اقامت کردن درآنجای. از سفر بازآمدن. ( مجموعه مترادفات ص 31 ).- رخت کسی را بر در افکندن ؛ او را از جایی بیرون کردن. کنایه از مستعدمرگ نمودن. به هلاکت دادن. به کشتن دادن :
چرا خون نگریم بر آن تاج و تخت
که دارنده را بر در افکند رخت.
نظامی.
|| عاجز بودن. ( ناظم الاطباء ). کنایه از عاجز آمدن باشد. ( از برهان ). عاجز آمدن. ( لغت محلی شوشتر ).