از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی.
سپردم ترا رخت و پرده سرای همان گنج آگنده و تخت و جای.
فردوسی.
ز راه مهر جستن بازگشتم ز رخت مهر دلپرداز گشتم.
( ویس و رامین ).
همی گفتم دریغا روزگارم سپاه وگنج و رخت بیشمارم.
( ویس و رامین ).
بود جای رختم سه پرتاب تیرگله خود نگنجد همی در ضمیر.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
چت بود نگشتی هنوز پیری کت رخت نمانده ست درجوالم.
ناصرخسرو.
پس جبرئیل لوط را فرمود که برخیز و رختهای خود را برگیر و دختران را فرا پیش گیر. ( قصص الانبیاء ص 57 ). برخاستم و به مدرسه شدم تا رختها بردارم و پیش شیخ آیم من رخت درهم آوردم کسی خبر به خواجه... برد. ( اسرارالتوحید ).غارتی از ترک نبرده ست کس
رخت به هندو نسپرده ست کس.
نظامی.
در آن خانه که بود آن روز تختش به صاحبخانه بخشیدند رختش.
نظامی.
اگر زمانه ز عدل تو آگهی یابداز این سپس نکند رخت عمر ما یغما.
کمال الدین اسماعیل.
چون ز حسرت رست و بازآمد به راه دید برده دزد رخت از کارگاه.
مولوی.
سرایی است کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوندرخت.
( بوستان ).
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت ولی بی مروت چو بی بر درخت.بیشتر بخوانید ...