خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهو.
سنایی.
یکی شهر کافورگون رخ نمودکه گفتی نه از گل ز کافور بود.
نظامی.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضه زنگارفام.
سعدی.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راندعرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
|| نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار : ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
|| رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن.