رحیمی
/rahimi/
لغت نامه دهخدا
رحیمی. [ رَ ] ( اِخ ) آذر بیگدلی گوید: اسمش عبدالرحیم خان معروف به خان خانان فرزند بهرام خان بهارلو ترکمان بود. و به هندوستان رفت. رحیمی جوانی مستعد بود. اکثر اهل کمال که به هند رفته اند از دولت او خوش گذرانیده اند. رضاقلیخان هدایت آرد: او پسر بیرامعلی خان حاکم قندهار بود که از دولت صفویه روگردان شده به هند رفت و در آنجا امیری بزرگ و ممدوح شعرا گردید. از اوست :
به جرم عشق توام میکشند غوغایی است
تو نیز بر لب بام آ که خوش تماشایی است.غمت مباد چو می پرسی از حکایت من
دل تو طاقت این گفتگو کجا دارد.نشان یافتن صد هزارمضمون است
نخوانده نامه ما را چو پاره پاره کند
بهای خون من و صد هزار همچو من است
که من به خون طپم و قاتلم نظاره کند.سرمایه عیش جاودانی غم تو
بهتر ز هزار شادمانی غم تو
گفتی که چنین واله و شیدات که کرد
دانی غم تو و گر ندانی غم تو.
( از مجمع الفصحاء ج 1 ص 29 ) ( آتشکده آذر چ شهیدی ص 14 ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
رحیمی یعنی نفس قشقایی
از صفات باری تعالی است.
رحیمی یعنی بخشنده مهربانی زیبا
رحیمی یعنی :دل پاک راستی بر زبان وی است