آوازه ٔرحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه.
خاقانی.
رفیقان خود را به گاه رحیل گه از ره خبر داد گاه از دلیل.
نظامی.
چو لشکر بر رحیل افتاد شب رافلک پرسید باز آن نوش لب را.
نظامی.
من میان شما به نعمت و نازمی زیم تا رسد رحیل فراز.
نظامی.
گر شتری رقص کن اندر رحیل ورنه میفکن دبه در پای پیل.
نظامی.
چو در لشکر دشمن آری رحیل به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل.
نظامی.
خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل.
سعدی.
خوش است زیر مغیلان براه بادیه خفت شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی.
تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل نخیزی دگر کی رسی در سبیل.
( بوستان ).
الا ای کاروان محمل برانیدکه مارا بند بر پای رحیل است.
سعدی.
هرکه تماشای روی چون قمرت کردعزم رحیلش بدل شود به اقامت.
سعدی.
- الرحیل ؛ فریاد کردن چاوش بهنگام کوچ کردن کاروان.|| ( مص ) رفتن. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). کوچ کردن. ( منتهی الارب ). راهی شدن. روانه شدن.حرکت کردن. عزیمت کردن. || رسم نهادن. ( مقدمه ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). || نشانه کشیدن. ( مقدمه ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). || ( اِ ) به مجاز، موت. مرگ. درگذشت. ( یادداشت مؤلف ). حرکت به سرای دیگر :
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر شیر و پیل.
فردوسی.
ای غنوده در این رباط کهن اینک آمد فراز وقت رحیل.
ناصرخسرو.
مجنون ز رحیل مادر خویش زد دست دریغ بر سر خویش.
نظامی.
|| ( ص ) بعیر رحیل ؛ شتر پالان برنهاده. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || جمل رحیل ؛ شتر توانای بر سیر. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). اشتر قوی. ( مهذب الاسماء ).رحیل. [ رُ ح َ ] ( ع اِ مصغر ) مصغر رَحْل. اسباب کوچک جهت مسافرت. ( ناظم الاطباء ).بیشتر بخوانید ...