همی رحمت آرد به تو بر دلم
نخواهم که جانت ز تن بگسلم.
فردوسی.
از ایشان بکشتند چندین سپاه کجا رحمت آورد گشتاسب شاه.
فردوسی.
خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هزار عقابین بزنند، من بر تو رحمت آوردم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467 ).ز بس کز دیدگانم اشک بارد
به من بر سنگ و آهن رحمت آرد.
نظامی.
رحم خواهی رحم کن بر اشکباررحم خواهی بر ضعیفان رحمت آر.
مولوی.
... تشنه به چاهی برسید، قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند و جوان را پشیزی نبود، طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. ( گلستان ). یکی از وزرا بر زیردستان رحمت آوردی. ( گلستان ).عجب گر تو رحمت نیاری بر او
که بگریست دشمن به زاری بر او.
( بوستان ).
ای مدعی گر آنچه مرا شد ترا شودبر حال من ببخشی و رحمت بیاوری.
سعدی.
و رجوع به رحمت آمدن شود.