- آهن ربای ؛ رباینده آهن. رجوع به آهن ربا شود.
- بوسه ربای ؛ رباینده و گیرنده بوسه. رجوع به بوسه ربای شود.
- جان ربای ؛ رباینده جان. بَرنده ٔجان. غارت کننده جان :
روی بین و زلف جوی و خال خار و خطّپوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز.
منوچهری.
و رجوع به جان ربای شود.- جمله ربای ؛ که همه چیز را برباید. که همه چیز را برگیرد :
چو دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که یار بازپسین دشمنی است جمله ربای.
سعدی.
- چوزه ربای ؛ رباینده چوزه. رجوع به چوزه ربا شود.- حلقه ربای ؛ رباینده حلقه. رجوع به حلقه ربا ذیل «حلقه » شود.
- خردربای ؛ عقل ربای. رجوع به خردربا شود.
- خواب ربای ؛ رباینده خواب. رجوع به خواب ربا شود.
- دلربای ؛ دلربا. دلبر. که دل برد. که دل رباید :
سر و تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبدسرای.
نظامی.
غلامان گلچهره دلربای کمردرکمر گرد تختش بپای.
نظامی.
ای پسر دلربای وی قمر دلپذیراز همه باشد گریز وز تونباشد گزیر.
سعدی.
- کنجدربای ؛ که کنجد برگیرد. که کنجد بردارد. کنجدخوار. که کنجد بخورد. که کنجد بچیند : فروریخت کنجد بصحن سرای
طلب کرد مرغان کنجدربای.
نظامی.
- کهربای ؛ کهربا. کاهربا. که کاه را رباید : ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهره کهربای.
نظامی.
و رجوع به کاهربا و کهرباشود.|| ( اِمص ) به معنی ربودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به ربودن شود. || ( فعل امر ) امر به ربودن ، یعنی بربای. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به ربودن شود.