رایق
لغت نامه دهخدا
- خبز رایق ؛ نان بی نان خورش. ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).
|| خوبروی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). ج ، روق. ( منتهی الارب ). خوب هر چیز و خوش آینده. ( فرهنگ نظام ). شگفت انگیز. ( ناظم الاطباء ) : گزین کنند آنچه لایق اوفتد و در چشم رایق آید. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). در مدت دو ماه سراسر بازارها بتعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سر بپوشند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
فرهنگ فارسی
رائق . یا هر چیز صاف و لطیف
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. پسندیده، مطلوب، خوشایند و نیکو.
۳. خوش رو.
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید