رای دیدن

لغت نامه دهخدا

رای دیدن. [ دَ ] ( مص مرکب ) صلاح دیدن. مصلحت دیدن. صلاح دانستن. مقتضی دیدن. مناسب تشخیص دادن. اندیشه و عقیده پیدا کردن. ارتاء. ( تاج المصادر بیهقی ). ارتیاء. ( تاج المصادر بیهقی ). نظر دادن :
اگر رای بینی تو این کاروان
بدروازه دژ کند ساروان.
فردوسی.
برانگیخت دل آرمیده ز جای
تهمتن همان کرد کو دید رای.
فردوسی.
دل او ز کژّی به راه آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید.
فردوسی.
امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است. ( تاریخ بیهقی ). تا ما را بمولتان فرستاد [ سلطان محمود، مسعود را ] و خواست که آن رای نیکو را که درباب ما دیده بود بگرداند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88 ). زندگانی خداوند [ خواجه احمد حسن ] دراز باد در این رای که دیده است [ مسعود] و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146 ).
چنان کرد مهراج کو رای دید
که رایش سپهردلارای دید.
اسدی.
در رزم بجز تیغ زدن رای نبینند
در بزم بجز دل ستدن کار ندانند.
کافر همدانی ( از ارمغان آصفی ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) مصلحت دیدن صلاح دیدن .

پیشنهاد کاربران

رای دیدن : [عامیانه، اصطلاح] در داوری بی طرف نبودن و ملاحظه ی یکی از طرفین را کردن.

بپرس