رای سوی گریختن دارد
دزد کزدورتر نشست به چُک.
حکاک.
زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت امیر بِه ْ شد و اینک به باده دارد رای.
فرخی ( از آنندراج ).
بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
مده بخود رضای آن ، که بد کنی بجای آن که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو.
خاقانی.
خاص کردش وزیر جافی رای با جفا هیچکس ندارد رای.
نظامی.
گرفتم رای دمسازی نداری ببوسی هم سر بازی نداری.
نظامی ،
چو من سوی گلستان رای دارم چه سود ار بند زر بر پای دارم.
نظامی.
نه این ده ، شاه عالم رای آن داشت که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت.
نظامی.
رأی داشتن. [ رَءْی ْ ت َ ] ( مص مرکب ) رای داشتن. رجوع به رای داشتن شود. || در اصطلاح انتخابات ، داشتن عقاید و نظرهای موافق از اشخاص به سود انتخاب شدن خود بوکالت ویا سناتوری. برای انتخاب شدن طرفدار داشتن. پشتیبان داشتن. هواخواه داشتن. موافق داشتن. مؤید داشتن.