بمراد دل تو بخت بود راهنمای
بهمه کاری یزدانت نگهدار و معین.
فرخی.
در سپاهان شدی به طالع سعدهم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون.
امیر معزی ( از آنندراج ).
و رجوع به راهنما و رهنمای در همین لغت نامه شود. || بمجاز، راهبر. رهبر. مرشد. پیشوا. قائد. راهنمون. رهنمون : بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا
که خداوند جهان راهنمایست ترا.
منوچهری.
بهمه کار تویی راهنمای تن خویش خسروی تو، دل تو راهنمای تو کند.
منوچهری.
جز به آموختن نبودش رای بود عقلش به علم راهنمای.
نظامی.
و رجوع به راهنما و رهنما و رهنمای و راهنمون و رهنمون و راهبر و رهبر در همین لغت نامه شود.