هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر
کسی که معده پر ز آتش سقر دارد.
ناصرخسرو.
ندهد خدای عرش درین خانه راهت مگر براهبری حیدر.
ناصرخسرو.
راه مده جز که خردمند راجز بضرورت سوی دیدارخویش.
ناصرخسرو.
راهم بدهید رو براه آمده ام بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست
با دست پر از همه گناه آمده ام.
( منسوب به خیام ).
چه بودی که در خلد آن بارگاه مرا یکزمان دادی اقبال راه.
نظامی.
راه صد دشمنم از بهر تو میباید دادتا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت.
سعدی.
راه آه سحر از شوق نمی یارم دادتانیاید که بشوراند خواب سحرت.
سعدی.
غماز را بحضرت سلطان که راه دادهمصحبت تو همچو تو باید هنروری.
سعدی.
اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد.
سعدی.
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت ببست دیده مسکین و دیدنش فرمود.
سعدی.
بنرمی چنین گفت با سنگ سخت کرم کرده راهی ده ای نیکبخت.
ملک الشعراء بهار.
|| پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن : یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندادند راه.
فردوسی.
و رجوع به ره دادن شود.- راه دادن بخود ؛ اجازه آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن :
چو دولت هر که را دادی بخود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه.
نظامی.
- راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود ؛ پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازه ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود : مردم... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. ( تاریخ بیهقی ). برادر را دل قوی بیشتر بخوانید ...