بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه.
فردوسی.
سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست.
فردوسی.
بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی.
فردوسی.
چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه.
فردوسی.
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی.
ناصرخسرو.
چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش.
ناصرخسرو.
بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست.
( از یوسف و زلیخا ).
- امثال :راه جستن ز تو، هدایت ازو.
|| بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن :
همی راه جوید بدین پیشگاه
چه فرمان دهد نامور پادشاه.
فردوسی.
شتروار بار است با او هزارهمی راه جوید بر شهریار.
فردوسی.
که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟
اسدی.
بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی.
اسدی.
- راه بازجستن ؛ یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه.|| از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن :
بگفتار دانندگان راه جوی
بگیتی بپوی و بهر کس بگوی.
فردوسی.
بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی.
فردوسی.
|| چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن : چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه
سرانجام آنرا همی جست راه.
فردوسی.
به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست.
فردوسی.