- راه افتادن خون ؛ جریان آن. ( یادداشت مؤلف ). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی.
- || بکنایه ، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. ( یادداشت مؤلف ).
|| بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. ( ناظم الاطباء ).
- راه افتادن چرخ یا ماشینی ؛ به کار و حرکت درآمدن آن. ( یادداشت مؤلف ).
- راه افتادن عراده ؛ کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. ( یادداشت مؤلف ).
- راه افتادن کاری ؛ بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری.
- راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای ؛ شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن.
|| کنایه از راه پیش آمدن باشد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن.
- راه افتادن ( فتادن ) بجایی یا بر جایی ؛ گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل :
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع.
صائب ( از نظام ).
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتادراه ما بر سر خاکی که بودکان هنر.
ملک الشعراء بهار.
|| کنایه است از راه زدن. ( آنندراج )( انجمن آرا ). || کنایه است از غارت شدن راه ، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. ( بهار عجم ) ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( ارمغان آصفی ).کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. ( فرهنگ رشیدی ) ( از برهان ):ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد.
امیرخسرو ( از بهار عجم ).
|| کنایه از زایل شدن راه. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ). مسدود شدن راه. گم شدن راه. ( فرهنگ نظام ) : خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت
آن چنان کز دیده من راه خواب افتاده است.
جمال الدین سلمان ( از بهار عجم ).
بیشتر بخوانید ...