نگوید باخرد با بی خرد راز
بگنجشکان نشاید طعمه باز.
ناصرخسرو.
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
|| نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن : پس اندر گه راز گفتن نهان
زنم بر برش دشنه ای ناگهان.
( گرشاسب نامه ).
با قوی گو اگر بگویی رازچونکه باشد قوی ضعیف آواز.
سنائی.
- با خاک راز گفتن کسی ؛ سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن : نخست آفرین کرد وبردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
- راز بازگفتن ؛ افشا کردن سر : گفت این راز را نگویی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز.
سنایی.
تکش با غلامان یکی راز گفت که اینرا نباید به کس بازگفت.
سعدی ( بوستان ).