راز جوی

لغت نامه دهخدا

رازجوی. ( نف مرکب ) تفتیش کننده اسرار. ( ناظم الاطباء ). جوینده راز. طلب کننده سر. جویای نهانی ها :
شنید این سخن مردم رازجوی
که ضحاک را زو چه آمد بر اوی.
فردوسی.
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر رازجوی.
فردوسی.
از آن رازجویان پنهان پژوه
یکی را بخود خواند هاتف ز کوه.
نظامی.

فرهنگ فارسی

تفتیش کنند. اسرار . جویند. راز . طلب کنند. سر جویای نهانی ها .

پیشنهاد کاربران

بپرس