رادی. ( حامص ) جوانمردی. بخشندگی. سخاوت. ( غیاث اللغات ) ( تاج المصادر بیهقی ) :
شاهی که بروز رزم ازرادی
زرین نهد او به تیر در پیکان
تا کشته او از آن کفن سازد
تا خسته او از آن کند درمان.
رودکی.
دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی و رادی و شایستگی.
فردوسی.
بمردی و رادی و رای و خرداز اندیشه هر کسی بگذرد.
فردوسی.
بدان کان شهنشاه خویش منست بزرگی و رادیش پیش منست.
فردوسی.
وفا خو کن و درع رادی بپوش کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش.
فردوسی.
کف برادی گشاده ای که چو مهردست دادت خدای با کف راد.
فرخی.
رادی برِ تو پوید چون یار برِیاربخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین.
فرخی.
اندر این گیتی بفضل و رادی او را یار نیست جزکریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
از آن کش روان با خرد بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت.
اسدی.
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم ببخشی نداری بپاداش چشم.
اسدی.
برادی دل زفت را تاب نیست دل زفت سنگیست کش آب نیست.
اسدی.
برادی کشدزفت و بدمرد راکند سرخ چون لاله رخ زرد را.
( گرشاسب نامه ).
بعدل و رادی ماند بجای ملک جهان بلی که چون تو ندیده ست شاه عادل وراد.
مسعودسعد.
هر مرد که لاف زد، شدش مردی بادشد رادی خاک ، چون به منت بر داد.
مسعودسعد.
دست خود چون دراز بیند مردشود اندر سخا و رادی فرد.
سنائی.
باددستی و رادوکاری نیست بهتر از باددستی و رادی.
سوزنی.
ماه را با زفتی و رادی چکاردر پی خورشید پوید سایه وار.
مولوی.
|| حکمت. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) : بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی و رادی کنم.
فردوسی.
سخن بشنو ای نامور شهریاربرادی یکی پند آموزگار.
فردوسی.
در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین بیشتر بخوانید ...