ذیو جانس

لغت نامه دهخدا

ذیوجانس. [ ن ِ ] ( اِخ ) الکلابی. دیوجانس کلبی فیلسوف یونانی مولد وی به سینپ در سال 413 و وفات به 323ق.م. وی غنا و مصطلحات و مقررات جماعات بشری را بچیزی نمی شمرد. و بهمه فصول پای برهنه میرفت و در آستان هیاکل و بتکده ها زیر دلق مندرس و منحصر خود می خفت و خانه او خمی چوبین بود که در همه یونان مشهور و معروف بود. اسکندر آنگاه که از قورنطس میگذشت بدیداروی رفت و از وی پرسید چه خواهی ؛ گفت آنکه حائل آفتاب من نشوی. روزی طفلی را دید که با کف دست آب از چشمه برمی گرفت و می آشامید گفت این کودک مرا آگاه کرد که هنوز بار فضولی با خود می برم و قدحی را که تا آنگاه آب در آن می کرد خرد بشکست. روزی در جواب یکی از مشاغبین بطریقه اِله که بر انکار حرکت استدلال می کرد برپای خواست و رفتن گرفت و در آن وقت که افلاطون در تعریف انسان گفت حیوانی دوپا و فاقد پر است ، او خروسی آورید کرده در حوزه درس افکند و گفت این است انسان افلاطون. و بمردم عصر بدان حدّ بچشم حقارت می دید که روزی بدانگاه که آفتاب در وسط السماء بود وی را دیدنددر کوچه های اطینه چراغی در دست می گشت پرسیدند ترا به نیمروز چراغ بچه کار است گفت یک تن آدمی می جویم.
و شعرای ما گاه خم نشینی را به افلاطون نسبت کرده اند و ذیوجانس را به افلاطون مشتبه ساخته اند:
جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت بما که گوید باز.
حافظ.
و گاه گردیدن نیمروز با چراغ را بشبلی نسبت کرده اند:
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کزدیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست.
مولوی.
و در دو حکایت ذیل :
آن یکی با شمع بر میگشت روز
گرد هر بازار، دل پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کایفلان
هین چه میجوئی به پیش هر دکان
هین چه میجوئی تو هر سو با چراغ
در میان روز روشن ، چیست لاغ
گفت میجویم به هر سو آدمی
کو بود حی از حیات آن دمی
هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حرّ
گفت خواهم مرد بر جاده دوره
در ره خشم و بهنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی دوانم کوبه کو
کو در این دو حال مردی درجهان
تا فدای او کنم امروز جان.
مولوی.
این طرفه حکایت است بنگر
روزی مگر از قضا سکندر
میرفت و همه سپاه با اوبیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

الکلابی . دیو جانس کلبی .

پیشنهاد کاربران

بپرس