و شعرای ما گاه خم نشینی را به افلاطون نسبت کرده اند و ذیوجانس را به افلاطون مشتبه ساخته اند:
جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت بما که گوید باز.
حافظ.
و گاه گردیدن نیمروز با چراغ را بشبلی نسبت کرده اند:دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کزدیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست.
مولوی.
و در دو حکایت ذیل :آن یکی با شمع بر میگشت روز
گرد هر بازار، دل پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کایفلان
هین چه میجوئی به پیش هر دکان
هین چه میجوئی تو هر سو با چراغ
در میان روز روشن ، چیست لاغ
گفت میجویم به هر سو آدمی
کو بود حی از حیات آن دمی
هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حرّ
گفت خواهم مرد بر جاده دوره
در ره خشم و بهنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی دوانم کوبه کو
کو در این دو حال مردی درجهان
تا فدای او کنم امروز جان.
مولوی.
این طرفه حکایت است بنگرروزی مگر از قضا سکندر
میرفت و همه سپاه با اوبیشتر بخوانید ...