بس عجب نیست که با جنس ذبولی که وراست
تره را بر سر خوان تو بگیرد آماه.
( نجیب جرفادقانی ).
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ ذبول کاه دهد کوههای فربی را.
انوری.
چنان فرانمود که حدوث وهن و فترت و ذبول طراوت دولت همه منتج ضعف رأی و سوء تدبیر اسلاف وزراء بوده است. ( ترجمه تاریخ یمینی نسخه خطی مؤلف ص 57 ). ناصرالدین از این کلمات متأذّی شد و طراوت آن حال به ذبول رسید. ( ترجمه تاریخ یمینی همان نسخه ص 141 ).بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نان است چون گشتی ملول.
مولوی.
الذُبنة؛ ذبوالشفتین من العطش ( مجدالدین ) ذُبنة، خوشیدن لب از تشنگی. ( منتهی الارب ). || خوشیده پوست شدن. || لاغر و باریک شدن اسپ. || پشک افکندن مال. پشکل انداختن ابل. || ذبول بشره ؛ خشک پوست گردیدن. || ( اِ ) نام تب دق در درجه دوم. || ذبول یا ذبول دقی ؛ رنج باریک. و آن بیماریی است . و مقارنةالقطط و انفاسها یورث الذبول و السل. ابن البیطار. و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).و گاهی که [ غاذیة ] کمتر بازرساند [ غذا را ] ذبول پدید آید یعنی کاهش. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || سن ذبول ؛ سن شیخوخت. || نوائی است که مطربان زنند. || ذوبان ، و آن بحران ردی باشد در مدّت دراز.بیشتر بخوانید ...