ذات الامر

لغت نامه دهخدا

ذات الامر. [ تُل ْ اَ م َ ] ( اِخ ) یکی از غزوات پیغامبر صلوات اﷲ علیه. بلعمی در ترجمه طبری آرد: درذکر خبر غزو ذات الامر و کشتن کعب بن الاشرف - پس بنزدیک پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم خبر آوردند که گروهی از عرب از بنی سلیم و بنی غطفان گرد آمده اند بجایگاهی که ذی امر خوانند پس آن حضرت ترسید که ایشان بر مدینه شبیخون کنند و بر پنج روزه راه بودند از مدینه. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم اول ماه صفر بر ایشان تاختن کرد و ایشان چون خبر آمدن او بشنیدند بگریختند پس چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آنجا رسید کس را نیافت و آخر ماه صفر به مدینه بازآمد و بماه ربیعالاول در مدینه ببودو بدین ماه اندر، دختر خود را نام او ام کلثوم بزنی به عثمان داد که رقیه نمانده بود و این دختر دیگر بدو داد و عثمان بدو دختر داماد آن حضرت بود پس بماه ربیعالاول کس فرستاد که کعب بن الاشرف را بکشتند که از وی بسیار آزارها داشت و بیحرمتیها کرده بود و گفته بود و این کعب بن اشرف مردی بود از جهودان بنی النضیر ومهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی و خرماستانی داشت و او را هر سال گندم بسیار آمدی و خرمای بسیار و مردمان را بسلف دادی و خواسته بسیاراز این معاملت کرده بود و مردی بود فصیح شاعر که پدرش از قبیله بنی طی بود و مادرش از بنی النضیر و آن روز که زیدبن حارثه بدر مدینه آمد ببشارت کعب بن اشرف بدر مدینه بود و زید همی گفتی که از قریش فلان و فلان را بکشتند و مهتران را نام میبرد کعب بن اشرف گفت این نشاید بودن و این همه خویشان وی بودند چون خبر درست شد او به مکه شد و مردمان را تعزیت کرد و شعر و مرثیه گفت. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و مسلمانان را هجو کرد و باز بمدینه آمد و پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم خبر آمد که او بشعر اندر هجو گفته است و هر که بمدینه آمدی گفتی بگرئید ( ؟ ) تا مردمان پندارند که محمد نمانده است و تا دین او را بقا نبود و این سخن به آن حضرت همی رسید و یک روز اندر میان انصار نشسته بود وحدیث کعب بن اشرف همی کردند پیغمبر علیه السلام از وی بنالید و گفت کیست که تن خود بخدای بخشد و او را بکشد مردی از انصار نام او محمدبن مسلمه برخاست و گفت یا رسول اﷲ من بروم و او را بکشم پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم برو دعا کرد و سه روز برآمد و آن حضرت چشم همی داشت که برود و چون نرفت او را گفت چرا نرفتی گفت یا رسول اﷲ سه روز است تا نان نخورده ام از این غم گفت چرا گفت زیرا که زبان گروگان کرده ام با تو و ترسم که آن را وفا نتوانم کردن که این کعب مردی بزرگ است و وی را تبع بسیار و بحصاری استوار اندر است فرمود که توجهد بکن اگر بتوانی مبارک و اگر نتوانی معذوری گفت یا رسول اﷲ مرا اندر این کار یاران بایند. مردی بود از انصار نام وی سلکان و کنیت او ابونایله و با محمدبن مسلمه دوست بود و با کعب شیر خورده بود و هرگه که کعب به مدینه آمدی بخانه وی فرودآمدی و وی را دوست داشتی و بر وی ایمن بودی و محمدبن مسلمه سوی وی شد ووی را از این کار آگاه کرد و گفت اگر تو با من یار باشی این کار بتوانم کردن و دل پیغمبر خدای را خوش کردن. ابونایله اجابت کرد و گفت دیگر یاران باید پس هفت تن از انصار یار شدند و بنشستند و تدبیر کار کردن که چگونه کنند چون تدبیر راست شد به نیت رفتن بیامدند و وقت نماز خفتن رسول خدای صلی اﷲ علیه و سلم را آگاه کردند که ما میرویم و ما را سخنانی چند باید گفتن بغیبت تو ( ؟ ) پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم تا بقیع با ایشان برفت پس گفت بسم اﷲ بروید و زود بازگردید ایشان برفتند تا بحصار کعب شدند چون به نیم فرسنگی رسیدندپیش حصار خرماستانی بود و حصار بنی نضیر برابر بود وگرداگرد حصار اندر جهودان بودند و ایشان برفتند و بشب اندر حصار کعب شدند و کعب به نو زنی کرده بود و با زن بر بام حصار خفته بود ابونایله یاران را براه بنشاند و خود با سلاح بدر حصار آمد و کعب را بانگ کرد کعب بیدار شد و وی را بشناخت و پاسخ داد و سر فروکردابونایله گفت سخنی با تو دارم گفت بدین وقت ترا با من چه سخن است گفت آمده ام تا با تو مشورت کنم به کاری اندر، اگر توانی فرودآی و اگر نتوانی بازگردم کعب برخاست که فرودآید زن دامن وی بگرفت و گفت مشو کعب گفت این برادر من است شیرخورده و در او شب و روز بر من گشاده است و اگر من در خویش بر وی ببندم زشت بود ومن هرگز از در وی بازنگشتم زن گفت مرو که شب است و ندانی که چه شود گفت بر وی ایمن ترم که بر تن خویش. زن دست از دامن او بازداشت کعب گفت «لو دعی الفتی بطعنه فقد اجاب » و این مثل عرب است که اگر جوانمرد را بکشتن خوانند اجابت کند و این مثل کعب از گستاخی و دلیری گفت و ندانست که آن خود حقیقت است و آنچه به زبانش رفت راست خواهد بود پس چون از حصار بیرون شد ابونایله گفت آگاه باش ای برادر که آمدن من از مدینه بدان بود که این محمّد شوم است و در همه زمین ما قحط و تنگی افتاد و طعام نیست شد. کعب دست بریش فرودآورد وگفت من پسر پدر خویشم شما را گفتم که این خیری نیست و این کار وی را اصلی نیست ابونایله گفت مردمان را همه پدید آید سخن تو و من خاصه گرسنه شده ام و بدر توآمده ام بدان که تا مرا لختی گندم دهی یا خرما تا من بسر عیالان روم و هرچه خواهی گروگان دهم دیگر یاران با منند بدین خرماستان نشسته و شرم داشتند بر تو آمدن که من فرازآمدم تا بگویم که مرا اجابت کنی کعب گفت مرا بسی طعام نمانده است ولیکن نتوانم ترا بیازردن ابونایله گفت ما شب بدان آمدیم تا اگر اجابت کنی کسی این حال نداند کعب گفت اجابت کردم ولیکن خواهم که فرزندان بمن گروگان کنی ابونایله گفت ما را رسوا خواهی کردن میان مردمان ما گروگان سلاحها آورده ایم تا پیش تو گروگان کنیم و سلاح ترا بهتر بود کعب گفت روا باشد ابونایله یاران را بخواند محمدبن مسلمه با یاران فرازآمدند با سلاحها پیش او بنشستند و حدیث همی کردند و در جمله کعب با ایشان گفت من شما را گفتم که این مرد شوم است و این کار او بسی نپاید گفتند هرچه تو گفتی ما را پدید آمد کعب موی داشت تا گردن و آن موی برمشک و عود کرده بود و ابونایله هر ساعت سر او فروکشیدی و همی بوئیدی و همی گفتی خوش عطری است چون از شب لختی بگذشت کعب گفت از این سلاحها برکشید و بنهید و ابونایله گفت ساعتی در این خرماستان تماشا کنیم مگر این غم کمتر شود پس آن سلاحها ترا دهیم تا بخانه بری و فردا چهارپایان بیاریم و طعام ببریم کعب برخاست و با ایشان برفت و حدیث همی کردند ابونایله هر زمان دست به موی فروآوردی و بر دماغ خویش مینهادی و آن عطر را می ستودی چون به میان خرماستان درشدند ابونایله هردو موی او محکم بگرفت و گفت مدد دهید محمدبن مسلمه او را نیز استوار بگرفت و حارث بن اوس نیز یاری کرد و هر سه او را بر جای داشتند دیگران دست بشمشیر بردند و همی زدند و یک از حصار آگاه شد و بانگ کرد و چراغ برافروختند و زنش از بام بخروشید و ایشان او را بکشتند و برفتند و یکی شمشیر بغلط بر سر حارث بن اوس فرودآمده بود و خون از وی می آمد و ایشان چون دانستند که او کشته شد دست بازداشتند و بدویدند و سوی مدینه راه برگرفتند از بیم آنکه مردمان ایشان را طلب کنند و حارث نتوانست دویدن بر اثر ایشان نرم نرم برفت و از جهودان کس از دنبال ایشان نیارست رفتن و چون بنزدیک مدینه شدند ایمن گشتند و ایستادند تا حارث برسید. سپیده دم بود به مدینه اندر آمدند پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم را دیدند که نماز همی کرد او را خبر دادند شاد شدو خدای را شکر کرد و ایشان را دعا گفت و باد بر سر حارث دمید و آن جراحت و زخم هم در وقت به شد و این در ماه ربیعالاول بود - انتهی. و رجوع به ذوامر شود.

فرهنگ فارسی

یکی از غزوه های پیغمبر( ص ) گروهی از عرب از بنی سلیم و بنی غطفان در جایگاهی بنام ذی امر گرد آمده بودند چون پیغمبر ( ص ) ترسید که ایشان بر مدینه شبیخون کنند بر ایشان تاختن کرد آنان بگریختند . پیغمبر بازگشت و کسانی را بکشتن کعب بن اشرف فرستاد. آنان ویرا بکشتند و باز گشتند.
یکی از غزوات پیغامبر صلوات الله علیه .

پیشنهاد کاربران

بپرس