گرنه آیین جهان از سرهمی دیگرشود
چون شب تاری همی از روز روشن تر شود.
فرخی.
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود.
فرخی.
تا دل من ز دست من بستدی سر بسر ای نگار دیگر شدی.
فرخی.
آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 79 ).جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت.
ناصرخسرو.
تو شده ای دیگر، این زمانه همان است کی شود ای بی خرد زمانه دگرگون.
ناصرخسرو.
زآنکه چون دیگر شدستی سربسرپس حرامی محض اگر بودی حلال.
ناصرخسرو.
حال من دیگر شد و از خود رفتم. ( انیس الطالبین ص 206 ). در حال حالش دیگر شد. ( انیس الطالبین ص 195 ). و احوال او دیگر شد و از خود رفت. ( انیس الطالبین ص 197 ).