دیوک

لغت نامه دهخدا

دیوک. [ وَ ] ( اِ مصغر ) مصغر دیو. دیو خرد. || موریانه. جانوری که چوب عمارت بخورد و ضایع کند. ( از برهان ). دیوچه. ( جهانگیری ). کرم چوبخوار. ( آنندراج ). کرم چوبخوارک. ( شرفنامه منیری ). اورنگ ( در تداول مردم قزوین ) :
گشت ستونت چوز دیوک تهی
سستی آن سقف که بر وی نهی.
میرخسرو.
آن زه که بشد کمانش از کار
دیوک زندش بروی دیوار.
میرخسرو.
و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده. ( کتاب المعارف بهاء ولد ). || جانوری که پشمینه خورد. ( از برهان ). بید :
حال مغزی که خالی از خرد است
راست چون حال دیوک نمک است.
سنایی.
|| زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ که خون فاسد از بدن آدمی بمکد. ( برهان ). رجوع به دیوچه شود :
دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش
... را بسان خمره دیوک فروش کرد.
سوزنی.

دیوک. [ دُ ] ( ع اِ ) ج ِ کثرت دیک ، خروس. ( از تاج العروس ). رجوع به دیک شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - دیو کوچک . ۲ - زالو . ۳ - کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید .
جمع کثرت دیک خروس .

فرهنگ معین

(وَ ) (اِمصغ . ) دیوچه ، دیوِ کوچک .

فرهنگ عمید

= چاودار
۱. = موریانه
۲. = بید۲
۳. = زالو

پیشنهاد کاربران

بپرس