گشت ستونت چوز دیوک تهی
سستی آن سقف که بر وی نهی.
میرخسرو.
آن زه که بشد کمانش از کاردیوک زندش بروی دیوار.
میرخسرو.
و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده. ( کتاب المعارف بهاء ولد ). || جانوری که پشمینه خورد. ( از برهان ). بید : حال مغزی که خالی از خرد است
راست چون حال دیوک نمک است.
سنایی.
|| زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ که خون فاسد از بدن آدمی بمکد. ( برهان ). رجوع به دیوچه شود : دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش
... را بسان خمره دیوک فروش کرد.
سوزنی.
دیوک. [ دُ ] ( ع اِ ) ج ِ کثرت دیک ، خروس. ( از تاج العروس ). رجوع به دیک شود.