دیوان کردن

لغت نامه دهخدا

دیوان کردن. [ دی ک َ دَ ] ( مص مرکب ) قضاء. حکم. قضاوت کردن. داوری کردن و حکم دادن. مظالم راندن. داد دادن. ( از یادداشت مؤلف ). || جزا دادن. کیفر دادن ؛ خدا دیوانش را بکند،نفرینی است به معنی خدا او را جزای بد دهد یا خدا او را بجزای عمل بدش بگیرد. ( یادداشت مؤلف ). || تدوین کردن. جمع و گردآوری نمودن :
این فخر بس مرا که بهر دو زبان
حکمت همی مرتب و دیوان کنم.
ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

قضائ . حکم .

پیشنهاد کاربران

بپرس