دیوان پراکنده ی احمد لطفی

پیشنهاد کاربران

پس از عمری زیستن ، باید رفت
این جهان را هیشتن و باید رفت
========
مهدی فرخ لقاءِ ما کی می آید؟
امید جمیع شیعه ها کی می آید؟
صد دریغ و درد که بخت ما خسبید
دندانهایم ریختند و دو پایم لنگید
غم های دیرینه ای دارد اندرونم
که می سوزاند بند بند استخونم
با این غم ها خداوندا چه گویم
که نابود کرده اند جسم و روحم
احمد لطفی
قفل قفس شکن تا مرغ جان پرواز کند
تا پر خویش بگشاید و نغمه اش آغاز کند
نغمه ی آن مرغ زجان جانان خبر دهد
گوش فرا دار تا وجودت را پر از راز کند
در فراق آن یار سوخت روانم
ز هجرانش شب و روز نالانم
غم هجران آن یار مرا کُشت
از عشقش بر باد رفت ایمانم

خوشه چینی می کنم با دستان کودکی
مژه را برهم می زنم در کتابان کودکی
خط به خط بغض می کنددفتر شعرم
با نوشتنِ خاطراتم در زمانِ کودکی
پای کوبی می کند رقص قلم بر دفترم
تا نویسد مشق هایم در زمان کودکی
...
[مشاهده متن کامل]

روی جلد دفترم شعر زیبایی نوشتم
دفترم آب برد با چشم گریان کودکی
شرح حال خود نوشتم با زبان کودکی
گذر عمر دور کرد مرا از زمان کودکی

هو المحبوب
"چشم دل"
چشم دل را باز کن ای سالک راه خدا
تا ببینی نورحق اندر زمین در جان ما
این بشر گرچه گهی گمراه و نازیباستی
لیک دارد گوهری کز بطن جان پیداستی
گوهر پنهان ما از ذاتِ آن بی مُنتهاست
...
[مشاهده متن کامل]

گوش کن افغان آن آیت که از اصلش جداست
مابشر از داغ هجرش بیدل و افسرده ایم
در جهانی اینچنین، ما بیقرار و خسته ایم
دل بُوَد آماجِ اَمیال و هوس
گر نباشد لطف حق فریاد رس
《احمد لطفی》

: بیلا دِ بمریم هی وی دردَه وه
ای دس کرونا جامال گُمَه وه
شاواگار تاوه صوهی پژارمه
کی کرونا مچو ای جهانه وه
ترجمه:
بگذار به همین درد بمیرم
از دست این خانه خراب و ناپیدا
شب تاصبح پریشان فکر م
کی کرونا از جهان محو شود؟
مردی از جنس قرآن است علی
قسیم نار و جنان است علی
مجاهد و شافع امت است علی
حامی و مفسر قرآن است علی
در وصفش شعر نتوانم سرود
وصف وی در قرآن است علی
احمد لطفی

دراین سرای بی کسی
جانا بجو هم نفسی
اگر نباشد هم نفس
دنیا شود چون قفسی
در این وادی عشق مجازی شده
دلدادگی برای بعضی بازی شده
عشق را در جوانی سر بریده ایم
عشق امروز دگر هوسبازی شده

در دفتر عمر می گردم
خود را در آن ندیدم
دلم فسرد از زمانه
دل کندن چه سخت
ومردن چه سخت تر

بار سنگین پیری زمینگیرم کرد
جور زمانه، از زندگی سیرم کرد
کودکی وجوانی از یادم رفت
پیری آمد و از جهان سیرم کرد

Ahmad Lotfi:
"یا باوه سفی زوار تونیم"
ملک صیمره، دیری گوهری
سلاله ی رسول، آیت حقی
ای آیتِ حق، باوه سفینه
شهید سعید، نور دوعینه
زاوار تونیم یا باوه سفی
ژَ غم آزادیم یا باوه سفی
باغ اِرَمِیت، جا تفریمونه
...
[مشاهده متن کامل]

یادت همیشه، هاویرمونه
گجر تا کَلِن جارو کارِتیم
نوکر مُخلِص دَرِ بارگَتیم
زاوار محتاج، دَرِ مالتیم
چیم اَری کمک، شهنوازتیم
یا باوه سفی مِهمُو مالتیم
مدافع حرم، جان نثارتیم
یا باوه سفی پیر صیمره
ایمه نجات ده ای هرتوطئه
هم شمشیر زنی، هم نور حقی
ای مِلک صیمره تو یک آیتی
تو آرامش بخش کل زاواری
قطب فرهنگی شهر و روستایی
شفا دهنده ی مریضلمُونی
توشفاعتگر روژ تنگمونی
اژ قورسونل تو گلزار مونی
امامزاده ی خاص سزاوارمونی
مه مداح لک بینوای تونم
غلام همت پرصفای تونم
شاعر - ناشناخته

Ahmad Lotfi:
Ahmad Lotfi:
پیامبران کو
پیامبران کو پیامبران کو
یاوران شیر پیامبران کو
شاهان عادل روژگاران کو
و روژ نبرد شیر شکاران کو
نژاد خاصان اسپهبدان کو
نبرد آوان چی شهبازان کو
...
[مشاهده متن کامل]

گنج معرفت سخنوران کو
رفتار و کردارپیامبران کو
عاقبت مِردن سرنوشتمونه
برال فکر بکن پیامبران کو
" نقل از معمرین"


ما افتاده ای بی دست و پاییم
خسته و کوفته وبیمارو زاریم
یارای بلند شدن دیگر نداریم
گله ی گرگ زدهِ بدست خوابیم

با ما بدی کردن چه سودی عایدت گردد
اگر مرد رهی ادب و اخلاق هادیت گردد
اگر مرد رهی ادب و اخلاق هادیت گردد
با ما بدی کردن چه سودی عایدت گردد
Ahmad Lotfi:
حسن غلامی خواه دانشجوی سال دوم تربیت معلم شهید مدرس ایلام در زمستان سال ۱۳۸۶ شمسی دو خط شعر در وصف استادش احمد لطفی ساخته است که برای آیندگان ان را می نویسیم.
زبانم قاصر از درکت لطفی
...
[مشاهده متن کامل]

بیانم عاجز از وصفت لطفی
تو آموختی مرا راه پژوهش
خداوندا ببخش اورا شکوهش
در آن زمان میلاد میر نیز در آنجا دانشجوی رشته ی ریاضی بود.
با آنکه خشم مردم جهان را به خود دیده ام
ولی من همه آنها را به نیکویی یاد کرده ام
احمد لطفی

به آنان که در خون تپیدند و رفتند
وفا دار به میثاق حق بودند و رفتند
همان سرفرازان دشت لاله زاران
که با ایمان و دین بودند و رفتند
سبکبال به پرواز لاهوت شتافتند
وجان را از قفس رستند و رفتند
برآن بال عرشی که بنشسته اند
زمین را پُر از نور کردند و رفتند
Ahmad Lotfi:
سالها می رود که در چشمم
زندگی تیره و غم انگیز است
از بها ران نشان نمی بینم
همه جا در نظر چو پائیز است
رنج می بارد از در و دیوار
دیده از اشک درد لبریز است
حیف است رفیق که اهل ایمان نشوی
...
[مشاهده متن کامل]

از جرم و گنه بگریز تا که پشیمان نشوی
می خور که دوای دردت جزمی نیست
هشدار رفیق ! که بیزار ز درمان نشوی
آدمی خواهد اندر این راه سخت کوش
ورنه در بزم یار هیچگاه میهمان نشو ی
احمد لطفی

هوالمحبوب
"چشم دل"
چشم دل را باز کن ای سالک راه خدا
تاببینی نورحق اندر زمین در جانِ ما
این بشر گرچه گهی گمراه ونازیباستی
لیک دارد گوهری کز بطن جان پیداستی
گوهر پنهان ما از ذات آن بی منتهاست
...
[مشاهده متن کامل]

گوش کن افغان آن آیت که از اصلش جداست
ما بشر از داغ هجرش بیدل و افسرده ایم
در جهانی این چنین ما بیقرار و خسته ای
دل بُوَد آماج امیال و هوس
گر نباشد لطف حق فریاد رس
احمد لطفی - سال ۱۳۷۳

Ahmad Lotfi:
اسیر درد
به هرجا رو می کنم
دردی گریبان مرا می گیرد
یکبار سگهای گله به حیاط منزل ما می آیند،
و جولان می دهند.
و هر از چند گاهی،
لنگه کفشی، یا دمپایی ای
باخود به تپه های مجاور می برند
...
[مشاهده متن کامل]

گاه گله ها به درختان باغچه ام هجوم می آورند ،
و گاه بچه ای از بالای تپه به درون حیاط منزل سنگی می اندازد
یکبار بچه های همسایه،
به حاشیه ی جاده ی نیم بند جلوی منزلم خرابی و مزاحمت ایجاد می کنند.
بر دل غمین من دردهایی
از در و دیوار هجوم می آورند.
گله دار و بچه و گوسفندها و سگها
همگی روح مرا می آزارند.
دلم از دست گله دارانی
که شبها عوعو سگهایشان
خوابم را می ربایند،
و روز ها گله هایشان
در حاشیه منزل و باغم
مزاحمت ایجاد می کنند.
و به درختان باغم صدمه می زنند.
حقیقتا" ناراحت و بیزارم
آه، مانده ام با این همسایه های مزاحم چه کنم؟
اگر تذکر و نصیحتی هم می کنی
در عوض بیشتر لج می کنند.
من مانده ام ، و اسیر دردها،
و غریبی در محل سکونت خویش
منتظر مرگم
یا
رسیدن بهار سلامتی
در جسم و روح و روانم
۱۳۹۸ - ۱۳۹۳
Ahmad Lotfi:
ساقی
ساقی مَسِم کَه، ساقی مسم که
اَژ غم دو دنیای، بُوری دَرِم که
ساقی کُل گیانم داخ و درده وَه
لَشِم چی مِردی، سانِ سرده وَه
ساقی تو طبیبِ زام و دردَه می
تو دانای راز دار، درد نگفته می
ای ساقی الامان، چاره م ناچاره
ژه دَردِ غم و گناهان، گیانم نالانه
ساقی تو بِکَر درمون ، گیان بیمارم
وَ دَسِ خاص ِشفا بخش، بِکَر تیمارم
ساقی تو شفا بخش، هر درده داری
مِ هم جور آوان، دردَلِم بِکَر درمانی
ساقی دوا و درمان هر درد و غمی
طبیب حاذق بی مثل، هر درده داری

Ahmad Lotfi:
اسیر درد
به هرجا رو می کنم
دردی گریبان مرا می گیرد
یکبار سگهای گله به حیاط منزل ما می آیند،
و جولان می دهند.
و هر از چند گاهی،
لنگه کفشی، یا دمپایی ای
باخود به تپه های مجاور می برند
...
[مشاهده متن کامل]

گااه گله ها به درختان باغچه ام هجوم می آورند ،
و گاه بچه ای از بالای تپه به درون حیاط منزل سنگی می اندازد
یکبار بچه های همسایه،
به حاشیه ی جاده ی نیم بند جلوی منزلم خرابی و مزاحمت ایجاد می کنند.
بر دل غمین من دردهایی
از در و دیوار هجوم می آورند.
گله دار و بچه و گوسفندها و سگها
همگی روح مرا می آزارند.
دلم از دست گله دارانی
که شبها عوعو سگهایشان
خوابم را می ربایند،
و روز ها گله هایشان
در حاشیه منزل و باغم
مزاحمت ایجاد می کنند.
و به درختان باغم صدمه می زنند.
حقیقتا" ناراحت و بیزارم
آه، مانده ام با این همسایه های مزاحم چه کنم؟
اگر تذکر و نصیحتی هم می کنی
در عوض بیشتر لج می کنند.
من مانده ام ، و اسیر دردها،
و غریبی در محل سکونت خویش
منتظر مرگم
یا
رسیدن بهار سلامتی
در جسم و روح و روانم
۱۳۹۸ - ۱۳۹۳


همدلان حالم ژه غم بی حاله
دلم پر آشو وگیانم پر ژانه
مه حالم ژه غم یاران بی حاله
نالان دلکم آشوو گیانم پر ژانه
ایمرو گلگون رویت و چاوم دییِم
چنین دلخوش بیم تشنه نگات بیم

...
[مشاهده متن کامل]

همدل خوت زانی؛
سیر چاوه کت و من کافین
اربیشتر بوشم بی انصافین
تو قوم خومی ژه دل جا دیری
وفا دارتم تو قوم و خویشمی
"قسم"
و چهره ی رنگین شیرین سات قسم
و اَ بلنگی بالات ، ای چاو مس قسم
مداح و دوست هی منم ، دت نورالی
تو شیرین وشی مه گدای مهر تونم
شیرین شیوه بی شیرین شیوه بی
حوری چاوسیاه و رنگین شیوه بی
بالا برز چاو سیاه شرمو وینه ی گل
مهر و ماه و گل ژه چهره ش خجل
مرغ دل یاران آرزو ش وصال حورن
تمنای مه شنفتن کلامش ژه رای دورن

امروز کار از کار گذشته است،
روح همه اسیر کثرت شده است.
تا زمانیکه انسان باخود وحدت و یگانگی نداشته باشد، قطعا" نمی تواند با دیگران ارتباط و وحدت حقیقی داشته باشد.
این روزها تعلیم و تربیت مریض شده است، و گویی؛ اخلاق در جهان هستی مُرده است.
...
[مشاهده متن کامل]

ای کاش ، پژوهند گان ما سرهایشان پر عقل ، ودلهایشان زیبا و لطیف و خاشع باشند.
ای کاش؛ روح تنبل و خفته ی ما از این حالات بیمار گونه ، به روحی سالم و پویا رهنمون گردد.


" دختر ترسا"
ما که در پیری، شیخ صنعان شدیم
کاش؛ دختر ترسا نخواهد خواریم
دختر ترسا به وقت خود، بسان یاس
زخَلق و خُلق، مرحبا گفتند کُل ناس
کمالات باجمالِ زیبایش گشت نمایان
خوشا آنروزکه ره با یار پویدخرامان
...
[مشاهده متن کامل]

《عبداله وارسته》
ای سرخ عیارجوان تو وارث ایلی
توشاهزاده ای، ازنسل شیری
دروصفت چه بگویم گل احمر
تو شیرین وشی سیب صنوبر
چشم معصومت آسمان ازرقی
روح پاکت گویی از جنس پری
صورتت زیبا بسان قرص ماه
هرچه من گفتم تو از آنها سری
خوش درخشیدی تو ماه انوری
درمیان حوریان افسر و زیباتری
سرگشته روزگار
از دل من که دلهره بر خیزد
نم نم اشک از دل شبنم ریزد
من حبابی در دل یک جویبارم
بی سروسامان، بی کس وکارم
سرگشته روزگار و آواره ی دلم
خوشا آسایشی که دمی آسایم
( یکشنبه شب ۲۵ مهر ۱۳۷۸ )
دختر ترسا چه داند حال ما؟
که بپرسد حالی از احوال ما؟
ما اسیر یم، او صیاد جان ما
جان ما را کی ستاند خان ما
عبداله وارسته


دوچشم دختر ترسا چون نور رخشانند
تجلی بخش دلند و چون نور الانوارند
من به قربان چشمان چون خورشیدش
که تجلی می کنند بر صورت مهشیدش

Ahmad Lotfi:
از هر طرفی این اقتصاد بیمار است
در تنازع دهر غمِ مردم بسیار است
چاره کار از گریه و نصیحت گذشته
ما از عمل غافل و باحرف سرشته
خواب و خراب و تنبل و ذلیلیم
دراین طوفان چو امواج اسیریم


" دختر ترسا"
ما که در پیری، شیخ صنعان شدیم
کاش؛ دختر ترسا نخواهد خواریم
دختر ترسا به وقت خود، بسان یاس
زخَلق و خُلق، مرحبا گفتند کُل ناس
کمالات باجمالِ زیبایش گشت نمایان
خوشا آنروزکه ره با یار پویدخرامان

✾ঈ نورالھے ঊ✾:
تو تا کی مه وَ داوم کی حناسی
ای لا مردم خراوم کی حناسی
مه ای بازی هشارَکیـت شکت بیم
شنفتم مه جواوم کی حناسی
خلیل محمدی هزاری
📚 #کانال_لک_کتاب
📘📗📕📙
@lakketab
...
[مشاهده متن کامل]

ترجمه شعر هزاری:
شما تا کی میخواهی میخواهی روی من شرط بندی کنی یا به زعم حقیر شما تابه کی می خواهی مرا مانند طناب تاب بازی مرا اینور و آنور کنی ای هم نفسم یا ای روح بد نم
ای نازنین تاکی می خواهی مرا پیش مردم خراب و خوار کنی،
من از قایم باشک باز یت خسته شدم، ، یعنی شما مرا به سر می دوانی و دوستم نداری
ای نازنین و هم نفس؛ شنیده ام گویا میخواهی جواب رد به من بدهی و مرا از سر عشق خودت وا بکنی
امید است ترجمه مورد قبول شاعر و دوستان گروه واقع شود.


سنگ دلی پیشه مکن ای صنم مه جبین
بر دل زار عاشقم، داغها منه ای نازنین
خسته منم ای نازنین تنهاترین تنها منم
با باغ و چاه و بوستان حرف می زنم
احمد لطفی
Ahmad Lotfi:
"داغ دل"
داغ شقایق داغ دل ماست که عمری چون بهار کوتاه و آرزویی چون رود بلند داریم. ای شقایق قلبها از دست نامردمی سوخت و عقلها جنون پیدا کردند ، عشق را پیدا کنید تا این مجنون را به در خانه ی لیلی برساند.
...
[مشاهده متن کامل]

"زندگی"
زندگی موهبتی الهی است، آنها که درمتن زمان قرار گرفتند، به واقع زندگی را می شناسند و ناپایداری آن را بهتر درک می کنند. زندگی سادگی کبوتر و هوشیاری مار را طلب می کند ، اما شفافی و صدق در دعوی و پای بر سر غرور های کاذب گذاشتن را طلب می کند.

Ahmad Lotfi:
Ahmad Lotfi:
داغ شقایق داغ دل ماست که عمری چون بهار کوتاه و آرزویی چون رود بلند داریم. ای شقایق قلبها از دست نامردمی سوخت و عقلها جنون پیدا کردند ، عشق را پیدا کنید تا این مجنون را به در خانه ی لیلی برساند.
...
[مشاهده متن کامل]

دلبسته خسته
Ahmad Lotfi:
زندگی موهبتی الهی است، آنها که درمتن زمان قرار گرفتند، به واقع زندگی را می شناسند و ناپایداری آن را بهتر درک می کنند. زندگی سادگی کبوتر و هوشیاری مار را طلب می کند ، اما شفافی و صدق در دعوی و پای بر سر غرور های کاذب گذاشتن را طلب می کند.
از دوری آن لاله رخ نالان وجودم
بسان تشگه عشق دائم می سوزم
سر راه آن مه جبین آمد گذر کرد
مرا درعشق خویش دیوانه تر کرد
او با تار زلف عشقش زندانیم کرد
تا ابد با مهر عشقش سودائیم کرد
احمد لطفی ۱۷ شهریورماه ۱۳۹۷


"یا رب ای دوره "
یا رب ای دوره، دور نا باوه
ظلم و ستمی هم بی حساوه
ایمه چه بکیم، وه دسِ خالی
خدا مزانی کتیمه سی خاری
دنیا ها وه کوم شیطون رجیم
ایمه دی مِردیم وَدَس لَئِیم
کاشکا بمردام نویام آخر شر
...
[مشاهده متن کامل]

ایسکه بَووِینم ، ایلم در وَ در
ساز بی نوائیم بچو ار مولق
ویمِ رو بکم بیمر نوم طولق
اژ ای نهاته قومل چَه بکیم
و دس وه دم ویم و رو بکیم


قومل لک وَش جَدِّ کلنگتون نبیره ی نوحن
ای مه بشنون عاقُبَتِ کُلتُون فره هم خووَن
وه عقیده مِن کُرد و لر تموم زاینده ی لکن
ارباور نیرن ریشه زوانون وه دقت سیرکَن
عبدالله وارسته
مرا رندی و ره نیاموختند یاران
کنون نا محرمم در کوی جانان
اگر آن ساقی مرا جامی ببخشد
شوم حیرانِ مست روی جانان
به تاریخ:
۱۳۹۷/۳/۲۴ شمسی

"ما دلسوخته ی دهریم"
ما دل سوخته ی این دنیای غدّاریم
از پا فتاده ی این روزگار بی نوائیم
الامان، از درد و رنجایی که کشیدیم
گم شده در بیابان، به شب دیجوریم
نه عالی و نه عامی، گرفتار هیچ و پوچیم
...
[مشاهده متن کامل]

مرغ شب می شنود ناله ما که مغمومیم
ما گمره، وفکرمان پراکنده ی زندگیست
زجور زمانه چاره ای نیست و باید گریست
گریه ی ما بر دردها نوعی از درماندگیست
گریه ی درماندگی ، آرامشبخش زندگیست
احمد لطفی

دلی ساده چو ن کبوتر
و
نازک بسان برگ گل دارم
چهره ام غلط انداز
و
قاطعیتی شیعی دارم
کاش می شدم مجموع
و
ازفردیت رها می شدم
کاش دل به پرواز در می آمد
و
بهترین گلهای آرزو را می چیدم
کاش آمرزیده می شدم، کاش. . . . .

کاش دل به پرواز در می آمد
بهترین گلهای آرزو را می چید
" من افسرده ام"
دلم، ذوق زندگی ندارد
پای همت و تلاشم پیاده است.
درگذر روزگار، وِردِ زبانم ای کاش، و ای دریغاست
ای ناجی؛ دستم را بگیر
که این دست ناتوان است،
و مردم او را به حساب نمی آورند
...
[مشاهده متن کامل]

بکُش بت درونم را
و اصلاح کن درون و برونم را
به نظم در آور رفتار ناموزونم را
و برمن بپوشان لباس تقوا را
وبنشان مرا بر مرکب نور
تا درخت خزان زده ی زندگیم جوانه زند


واستم
اَر بِچ
یام:اگر می رفتم
اَربِچِیم:اگر می رفتیم
اَربِچِی: اگر می رفتی
اَر دُوس بِزانی: اگر دوست می دانست
""""""""":::::::::::""""""":::::::::
یارَب وَه عِزَت خُوبانِ دینِت
...
[مشاهده متن کامل]

وَه آَ شهیدَل کُل مَه جَبینِت
وَه آَپیخمبرِ خَیر مُرسَلینِت
وَه خُوین شَهیدَل نَینَوائِیِت
وَه نُورِ دِلِ سَید ساجِدینِت
ِبِوَخش تو اُمَتِ کُلِ زَمینِت
احمد لطفی - دره شهر
" سرمای سرد "
سرما زوزه کشان ؛
برلبان رنجیده ی برف،
طوفانی شلاق می زند
رهگذر خسته ی کوهستان
در میش و گرگ اول شب
به امید کلبه ی ناپیدا از برفش
گامها را با تردید و ضعف بر می دارد
کور سوی چراغ ده
در میان دشت ؛
پائین تر از کوه ،
به شکل شبه ای ،
از دور خودنمایی می کند
مسافر خسته بدنبال آذوقه ای
امروز به دل کوه زده بود.
باد و برف و بورون
و
سوز سرمای زمستان
امانش را بریده بود
تنها و دست خالی
در اسارت زوزه ی باد وتندر
هوش از سر مسافر پرانده بود
حیوانات کوچک جنگل
دلشان برای مسافر می سوخت
باخود می گفتند ؛
از این شب سرد برفی و کولاکی،
عمر این مسافرگرفتار شده در سرما امشب به سر خواهد آمد
و این سرنوشت تلخی است . . .
احمد لطفی - دره شهر

" به کجا باید بروم "
به کجا باید بروم که بگیرند دستم را
جز تو کسی نمانده که گیرد دستم را
مرا دریاب، سیه رو و محتاج ونالانم
ایّام عمر چنان دهانم را کوفته است
که دندان ریخت و سیه شد استخوانم
غم و رنج چنگ زده به اعصاب داغانم
دریاب مرا که رسواومحتاج آن آستانم
در این دنیای دون و پر شرّو شورآدمها
به کنج اتاقی سرد، تنها و ژولیده افتادم
اگر آن یار دیرینه مدد نرساند برمن بیمار
رسوا و انگشت نمای خلایق شوم بی یار
بارالهادستم بگیر ازاین منجلاب گمراهی
که خوار شدم بدست کینه ورزان عدوانی
احمد لطفی - دره شهر
" به کجا باید بروم "
به کجا باید بروم که بگیرند دستم را
جز تو کسی نمانده که گیرد دستم را
مرا دریاب، سیه رو و محتاج ونالانم
ایّام عمر چنان دهانم را کوفته است
که دندان ریخت و سیه شد استخوانم
غم و رنج چنگ زده به اعصاب داغانم
دریاب مرا که رسواومحتاج آن آستانم
در این دنیای دون و پر شرّو شورآدمها
به کنج اتاقی سرد، تنها و ژولیده افتادم
مددگر نرسد، ناامید و افسرده به زندانم
اگر آن یار دیرینه مدد نرساند برمن بیمار
رسوا و انگشت نمای خلایق شوم بی یار
بارالهادستم بگیر ازاین منجلاب گمراهی
که خوار شدم بدست کینه ورزان عدوانی
احمد لطفی - دره شهر
" این همه عاقل "
درمیان این همه عاقل
منم دیوانه ای لا یعقل
کار از کار گذشته و ندارم چاره
برحال مجنونانی چومن
گریه باید کرد
و
دم به دم در زیر این طاق کبود
هوار و ناله براین بیچارگی نمود
برمن و این پریشانحالان سرگشته
استغاثه و دعا پیش خدا باید کرد
دراین اوضاع نابسامان قمر در عقرب
جمعی طغیان کرده اند چون مرحب
مردی چوعلی کجاست؟تاکشد مرحب
من دیوانه اکنون بسان بیماری زارم
ازفقر به کنجی افتاده ام و نالانم
باطنم خراب و درد آلود ز بدبینی
کجاروم؟تاعلاجم کند طبیبی روحانی
احمدلطفی - دره شهر
ای دونالد ترامپ مرد دیوانه
کل خلیج فارس ملک ایرانه
ای دونالد ترامپ مرد دیوانه
خزرتا خلیج فارس مرز ایرانه
" تکرارم نکنید"
مرا تکرار نکنید
آشوب و دلهره فزونی می یابد
جوهره ی وجود مرا با غم سرشته اند
غم در این روح سرگردان متجلی است
مرا به نسیم و طوفان نسپارید
که غم هایم بنیان زندگی را
ازجا می کَنَد.
ودر گسنره زمین،
درخت غم می روید .
احمد لطفی - دره شهر
"مِردِن ها ریمو"
وه راگه ی مچیم نا دیاریه
سرای خاموشان وه تنیائیه
وه قوری مچیم تاریک سرایه
جای مل و موران بسه زوانه
وه حکم خودا لشمونه میرن
ای کل له شل سخونه میلن
ای مردم برزخ هایی نووامو
ارگن بچیمودوزق مآو جامو
مردم وه خدا مردن ها ریمو
بو دُریس بچیم خطا نکیمو
احمد لطفی - دره شهر
" زتدگی بی تو"
بی تو زندگی چه سخت است
وقتی خود را بی تو می کنم
دلهره و اضطراب و نا امیدی
سر تا سر وجودم را می گیرد
زیبایی زندگیم د ر زیر آسمان
بسته به توجه و نگاه توست
اگر این توجه تو به من نبود
تاکنون فسرده و مرده بودم
ظُلُمات است هر کجا بی تو
روشنایی است هر کجا با تو
دل به یادت به وجد می آید
درتخته بند وجودم مهر توجاریست
ای بهتر ازهر بهترین مرا دریاب
این خانه بی تو سوت و کوراست
البته از نور ت، نه فقط این خانه
بلکه سرتاسر هستی، نورانیست
احمد لطفی - دره شهر
"ظلم ظالمل"
یاران ای دوره، دور نسناسه
دور زور گویل خودامشناسه
ناس و شبه ناس اسیر ظلمن
افتاده ی زمین وه دس کفرن
کفرظالمل بی حد و حصرن
ژه دس ظالمل طاقتمو طاقن
یاعلی برس وه فریادمان
دنیا خراوه ژه کردار آوان
دس صهیونل ژه ظلم دیاره
آمریکا و داعش شریک قصاوه
احمدلطفی - دره شهر
"همدلان هاوار"
همدلان هاوار پر دلم خمه
دوما نازارل، زِنَی رای چمه
اَنازارل چوین گل ای باخم
بای خزان آمی بِردِی وِهارم
جَورِ نازاران، باخاوان بَردَن
بای فنای آم
ی نازاران بَردَن
همدلان هاوار رنجم بیوَربی
باخ وه دَس ِوا ژیر و زَوَربی
ای باخ نازارم وهار شیوه بی
خزان کاری کَردعقلم لیوه بی
یارب صبر دَه، وَه دل خَمینِم
تو وُژِت کوراکَه، آگرل درینم
احمد لطفی - دره شهر
اَر بزناستام: اگر می دانستم
اَر بِیم: اگر بخواهم
اَر بوشِم: اگر بگویم
اَر بِگِستام: اگر می خواستم
اَر بِچیام: اگر می رفتم
اَربِچِیم:اگر می رفتیم
اَربِچِی: اگر می رفتی
اَر دُوس بِزانی: اگر دوست می دانست
""""""""":::::::::::""""""":::::::::
یارَب وَه عِزَت خُوبانِ دینِت
وَه آَ شهیدَل کُل مَه جَبینِت
وَه آَپیخمبرِ خَیر مُرسَلینِت
وَه خُوین شَهیدَل نَینَوائِیِت
وَه نُورِ دِلِ سَید ساجِدینِت
ِبِوَخش تو اُمَتِ کُلِ زَمینِت
احمد لطفی - دره شهر
یارَب وَه عِزَت خُوبانِ دینِت
وَه آَ شهیدَل کُل مَه جَبینِت
وَه آَپیخمبرِ خَیر مُرسَلینِت
وَه خُوین شَهیدَل نَینَوائِیِت
وَه نُورِ دِلِ سَید ساجِدینِت
ِبِوَخش تو اُمَتِ کُلِ زَمینِت
احمد لطفی - دره شهر
"از زمانه خسته ام"
من از دست این زمانه، دگرخسته ام
دست نیاز م را به سویت گرفته ام
چون تو عیب پوش، ومحرم رازهایی
دستها ، دوربین ها ، فکرها، مبایلها
ماشینها، همسایه ها، دورها ، نزدیکها
شرکتها ، مغازه ها ، کارگاه ها، دوستها و دشمنها ، وهرچه غیر از هدف توست
همه خطرناک ، نا خالص و ترسناکند
به توپناه آورده ام ، چون یکرنگی ، مهربانی ، وخالص و قابل اعتمادی
در بین جامعه، که ظاهر می شویم
فرد از مبایل خویش نیز در خوفست
امروز افعال واسرار همه ی ماآشکارند
دیگر رازی در این زندگی عینی نمانده
ای مهربان ؛ اسرارم را تو می دانی
امروز هیچ سرّی دیگر سرّ نیست
از دوربین زمانه کارها پنهان نیست
من اسرار و خیالاتم را با تو می گویم
چون تو حافظ آبروئی و دوربینهایت، شعور دارند و اگر خطا گر حاشا کند فیلمها را فقط به خودش نشان دهند
هرچه کرده و گفته و فکر و خیال کرده
همه را مخفیانه نشانش می دهند
اما وای بر این زمانه ی هتاک و بی چشم و رو
هرطور که بجنبیم عده ای ما را قربانی
و رسوا می کنند
ازاین زمانه خسته شده ام ، وبی تو
همه چیز راوحشتناک و ترسناک می بینم
مهربانا یاریم ده تنهای تنهایم ،
گویی که مال این زمانه نیستم
احمد لطفی - دره شهر
"ترا می شناسم"
ترامی شناسم ، با تاریخ بنیادت را
همه ی وجود و تمام خاطراتت را
در سرگذشت هزار تویت مانده ام
بارهاجدالت را برای بقا مرور کردم
دشمنِ خائنی برای مرگت تلاش می کرد
اما تو با تنِ زخمیت دشمن شکن بودی
ازفریاد و خروشت صخره ها لرزیدند
کوه ترسید ، اما تو محکمتر از کوه بودی
رخنه در ذاتِ قادرت کار هرکس نبود
پشت به اراده یِ مُصَمَمَت داشتی
ومرگ را تسلیمِ زندگی ِخویش کردی
تادشمن به جاودانگیت ایمان بیاورد
وخاکِ تنت را نیز همواره مقدس بداند
کاش همه تاریخِ ترا مرور کنند، مرور
احمد لطفی
"یک روز بهاری "
بهار راخوبان درک می کنند .
که زیبا شناس
ِ دستگاه صنعتگرِ
نقاش پیرند
و دست پرورده ی اویند
سبزه ها ، چهچه مرغان سرمست،
صدای خوش بلبل، آن گاه که؛
برشاخسار گل محمدی
غرلسرایی و نغمه آرایی می کند.
خطبه های آتشین عشقم را
برایت تداعی می کند.
ما هم هرچه بودیم
جز یادی و یادگاری
در دل زمان و مکان
چیزی دیگر نبوده و نیستیم
به شوق بهار باتراوت،
زجایت برخیز
و مرا در آینه ی شبنم بین
که چگونه درخیال ،
مبهوت تماشایت ،
به نظاره نشسته ام
برای رفتن، وقت باید صرف کرد
تا با تلاشت چیزی بسازی
ویا به جایی برسی
اما وقتی رسیدی ،
ساختی یا نساختی
دل به ماندن می سپاری
اما برای ماندنت ،
وقتی به آخر خط رسیدی
وقت ها محدودند
و می سوزند و تمامند
آنهاازحدِّتعیین شده ،
تجاو ز نمیکنند .
جدال با مُقَدَّرات ناممکن
پس امروز را غنیمت دان
که یک روز مطبوع بهاری است.
احمد لطفی
"شور و شوق زاوار "
یه قیام کِی بِی مَحشر وَه پاکَرد
ریشه ی ظالمل اژ بیخ جییاکَرد
ژه هرلای زوّار چی جُو جاریین
عازم وَه دیدار شای شهیدانَن
وه خِذمَت مَچِن کُل پایارییَن
صَف ریکِردِنُودُوشمَن هِراسَن
هرکی عاقل بو عقل باوژِیه کار
شور حسینی دُوشمَن کِردی زار
شورو شوق زاوار وه شِعارَلُون
امنیت و وحدت مارِن اَرینمون
"وارسته" وُژ نوکر ایموم حسینه
خِذمَت وه زاوار لی کُل افتخاره
" احمد لطفی"
" خم میمونمه"
مِه چِی اَودالان یاهو یاهومَه
ای داخ ای دُنیا گرِیه و زاریمه
شاوار تا وَه صو خَم میمونِمه
بیه سه مرضی داسیه گیونمه
احمد لطفی
" روز سرنوشت "
روز رزمت در رزمگاه
روز سرنوشت بود
روز قدر امت بود
آن روز رزم ،
روز سرنوشت بود
البته ، نه برای تو
که هدفِ زندگی
و
مرگ را می دانستی
آن روز حادثه، برای تو
روشنتر از روز بود
امّابرای ما
که بلا تکلیف بودیم
آنروز قیام، تکلیف مارا
تا قیامت مشخص کرد
روزحماسه سازی شما
روز درس بود
درسی به همه ی مردم تاریخ
به موءمنان ، مشرکان و منافقان
از آن روزِ واقعه تا قیامت
درستان به ما
درس دلیری و
حرکت بود
مشق زندگی ما را
جهاد، دشمن شناسی
و
خروش علیه ستمگر
معرفی کردی
و ترس و گریه را
کمترین کار ما
" احمد لطفی"
باغِ خزان زده ی این روزگارم
زمین خورده ی جور ِظالِمانم
من زِ دنیا فقط غم شد نصیبم
کنون افسرده و خوار و پریشم
اگر عالم بگردی با دیده ی دل
چو من آشفته ای دردهر نباشد
احمد لطفی
"مولا کِی دییِه"
مولا کِی دییِه دُونا نایون بو
علم و عملی یکسر ویرون بو
مولا کِی دییِه آییم بی شرم بو
اَدو رِها کَی رُووِی بی چَرم بو
رِی رَوَن وِل کَی، راسی رها کَی
چِی بِرا مِردی، هَی وا هَی وا کَی
دشمِنَلِ بی دین، هانَر کَمینمُو
مِیا خارَت بِکَن، دین و ایمونمو
مولا ایمه فقیرل ، بی دَسلاتیم
همه مون شیفته ی دینِ خداتیم
رحم بِکَر شییعلِ کل در خطرِت
نجات ده مردمل کل بی یاورِت
"احمد لطفی"
مرز ایرانم رو مرز ایرانم رو
جنگ زلزله وه مرزانم رو
یه چه امتحان مال رمونی بی
مرز ایرون وعراق چمرونی بی
جنگ زلزله وه گرد مرزدارانم رو
سه ساعت ونیم بعد، غروبانم رو
ای هاوار قومل مالل خراو بین
لش نوجوانان وژیر خاپو چین
ای قومل هاوار آخر دنیامه
استان کرماشون وه یک خُلیایه
خداصبر بیه وه داخدارانو
همیش رحم بکی و جسه و حالو
احمد لطفی - دره شهر
مرز ایرانم رو مرز ایرانم رو
ای زلزله هَتِن وه مرزانم رو
یه چه زلزله مال رِمُونِی بی؟
ژه ایرون وعراق چمرونی بی
جنگ زلزله وه گرد مرزدارانم رو
سه ساعت ونیم بعد غروبانم رو
ای هاوار قومل مالل خراو بین
لش نوجوانان وژیر خاپو بین
ای قومل هاوار، آخر دنیامه
کُل کرماشون وه یک خُلیایه
خداصبر بیه وَه داخ دارانو
رَمی هم بکی وه حالِزارو
احمد لطفی - دره شهر
اَوَالله برال حرفتو حساوه
اِمرو کرماشوشیوَن و واوه
بیلا بگیرم عسرین وه چیما
دُما مرگ قومل هرواویلاوه
احمد لطفی
"یادداشتی بی نام "
من نادانم، همه گویند؛
" از نادان خیر بر نمی خیزد "
نادان اکر به خودسازی بپردازد، نوانمند می شود.
و توانمند اگر با جاهل بنشیند
براو تآثیر مثبت خواهد گذاشت.
باز می گویم ؛ نادانی دردی بزرگ است .
ازنادان بلا و شرّ بر می خیزد.
امّا از دانایی صفا و خیر برمی خیزد
من اراده کرده ام،
که از نادانی فاصله بگیرم ،
ودر یک دوره ی خودسازی،
وَلَو در زمان پیری شرکت کنم،
ودراین را ه مُمارِسَت نمایم.
احمد لطفی
وه فصلِ سرما زلزله خیزیا
یاران آشوبه ، یا زمین زلیا
جنگ دشمنل پی ملک خاور
نوم لمو بری پی گنج داور
گنج خدایی ها ملک خاور
خزانه ی خاور کلیل ملیله
دشمنِ غاصب پی سرزمینه
جنایت مه کی نفت آگره می
بارون بنه می سرما رها ماو
هر چی بلایه اژ تو پیا ماو
ای خاور زمین هر روژ بلایه
یا جنگ باظالم یا زلزلییه
آمریکا هوکه یه جا خاصانه
جا پیخمبران جا جبرائیله
مردمه موشن زلزله مه کی
خاور میانه کل خراوه مه کی
آمریکا ایران جای شیه بازانه
جای ادیان، اژاسلام تا شیعیانه
تو؛ بتِ زمانی، ایمه ابراهیم
کو بنده ی کفر و شرک و نفاقیم
حیا که ، جفا کم بکه ار خاور میانه
سپاهِ شیر شکارایران مکیت بیچاره
احمد لطفی
"ما دلسوخته ی دهریم"
ما دل سوخته ی این دنیای غدّاریم
از پا فتاده ی این روزگار بی نوائیم
الامان، از درد و رنجایی که کشیدیم
گم شده در بیابان، به شب دیجوریم
نه عالی و نه عامی، گرفتار پوچ ایم
مرغ شب می شنود ناله ما که گمرهیم
ما گمره، وفکرمان پراکنده ی زندگیست
چاره ای نمی بینیم جزاینکه باید گریست
گریه ی ما بر دردها نوعی از درماندگیست
گریه ی درماندگی ، آرامشبخش زندگیست
احمد لطفی
"ما دلسوخته ی دهریم"
ما دل سوخته ی این دنیای غدّاریم
از پا فتاده ی این روزگارِ بی نوائیم
یاران، از درد و رنجهایی که کشیدیم
گم شده در بیابان، به شب دیجوریم
نه عالی و نه عامی، گرفتارِ پوچی ایم
مرغ شب می شنود ناله ما که گمرهیم
ما گمره، وفکرمان پراکنده ی زندگیست
چاره ای نمی بینیم جزاینکه باید گریست
گریه ی ما بر دردها نوعی از درماندگیست
گریه ی درماندگی ، آرامشبخش زندگیست
احمد لطفی
همدل دِی نیه اهل وفا بو
نیت پاک و اهل صفا بو
مردم وه زاری هچایه مکن
خوشال وَکسی اهل وفا بو
احمد لطفی
هاوار همدلان آشفته حالِم
ای جور فلک نِمَگری خاوِم
یاران ای دلمه فِرَه خمینه
اَژ هُمال کمی بیمار وزارم
احمد لطفی
آرزومندی
ما در این دنیا فسردیم آرزوها را چه شد؟
پاکی مردان لک ، لرها و کردهارا چه شد؟
صدهزارران سال از عمر این مردم گذشت
پاکی ، نشاط و آرزو و امیدها را چه شد؟
احمد لطفی
"شایسته ی هر سپاس"
به نام ذات پاکِ خدای حکیم
خدای شهید و شفیع و علیم
خداوند بخشنده انس و جان
همان ذاتِ روزی دهِ مهربان
همان ذاتِ ره نما و ره شناس
که اویست شایسته هر سپاس
منم یک بنده ی سر تا پا گناه
که بر درگاه ِ پاکت آوردم پناه
پناهم بده ای ذاتِ بی منتها
که توبه پذیری و بخشی خطا
احمد لطفی
آن نشاط ترا گردش ایام کجابرد
پیری و مرگ آمدو مرا بیصدا برد
نازنینا ببین پیری با ما چه ها کرد
ترا به گل خزان زده و مرا فنا کرد
احمد لطفی
- دره شهر
" یاران چه بوشم"
یاران چه بوشم دلم پریشه
مِه اَژ ای شاره حالم غمینه
دشمنم فِرَه دوسخارم کمه
کوره ی دله کم آ تشِ خَمَه
احمد لطفی - دره شهر
دلا درد مرا داور شناسد
من فتاده در پای مرامم
شب رو هرزه کار دهر نیستم
هرچه هستم، دل سوخته ی مردمانم
دشمن شب سیرتان ، روزنمایم
رهگذر وامانده ی طریق درستیم
گمنام روزگار به دست خو د نمایانم
و نانشان در ضایع کردن دیگرانست
کفِ روی آب و سراب دروغین بیابانند
دستم بگیر ای دلآرام روزگار بی قرار
که سخت افتاده ام ازجفای بی مرام
احمد لطفی
دل خوینین
دلی دیرم که خوینین اژ زمونه
قدی دیرم که ای جور ِ کمونه
لارم بوین که ای جور دار حُشکی
وه یه طوفان کل ای بیخه مکنی
خم ای مردم خفته چی خرگوش
ای سرم بردیه عقل و فهم وهوش
برال قومل یه چوی طرز گنی که
که رخسارم ای جور ملاکتی که
احمد لطفی
"فتاده در پای مرام"
دلا درد مرا داور شناسد
من افتاده در پای مرامم
شب رو هرزه کار این دهر نیستم
هرچه هستم، دل سوخته ی مردمانم
دشمن شب سیرتان ، روزنمایم
رهگذر وامانده ی طریق درستیم
گمنام روزگار به دست خو د نمایانم
که نانشان در ضایع کردن دیگرانست
و کفِ روی آب و سراب دروغین بیابانند
دستم بگیر ای دلآرام روزگار بی قرار
که خوار شده ی جفای مردم بی مرامم
احمد لطفی
یارَب وَه عِزَت خُوبانِ دینِت
وَه آَ شهیدَل کُل مَه جَبینِت
وَه آَپیخمبرِ خَیر مُرسَلینِت
وَه خُوین شَهیدَل نَینَوائِیِت
وَه نُورِ دِلِ سَید ساجِدینِت
ِبِوَخش تو اُمَتِ کُلِ زَمینِت
احمد لطفی - دره شهر
"از زمانه خسته ام"
من از دست این زمانه، دگرخسته ام
دست نیاز م را به سویت گرفته ام
چون تو عیب پوش، ومحرم رازهایی
دستها ، دوربین ها ، فکرها، مبایلها
ماشینها، همسایه ها، دورها ، نزدیکها
شرکتها ، مغازه ها ، کارگاه ها، دوستها و دشمنها ، وهرچه غیر از هدف توست
همه خطرناک ، نا خالص و ترسناکند
به توپناه آورده ام ، چون یکرنگی ، مهربانی ، وخالص و قابل اعتمادی
در بین جامعه، که ظاهر می شویم
فرد از مبایل خویش نیز در خوفست
امروز افعال واسرار همه ی ماآشکارند
دیگر رازی در این زندگی عینی نمانده
ای مهربان ؛ اسرارم را تو می دانی
امروز هیچ سرّی دیگر سرّ نیست
از دوربین زمانه کارها پنهان نیست
من اسرار و خیالاتم را با تو می گویم
چون تو حافظ آبروئی و دوربینهایت، شعور دارند و اگر خطا گر حاشا کند فیلمها را فقط به خودش نشان دهند
هرچه کرده و گفته و فکر و خیال کرده
همه را مخفیانه نشانش می دهند
اما وای بر این زمانه ی هتاک و بی چشم و رو
هرطور که بجنبیم عده ای ما را قربانی
و رسوا می کنند
ازاین زمانه خسته شده ام ، وبی تو
همه چیز راوحشتناک و ترسناک می بینم
مهربانا یاریم ده تنهای تنهایم ،
گویی که مال این زمانه نیستم
احمد لطفی - دره شهر
"ترا می شناسم"
ترامی شناسم ، با تاریخ بنیادت را
همه ی وجود و تمام خاطراتت را
در سرگذشت هزار تویت مانده ام
بارهاجدالت را برای بقا مرور کردم
دشمنِ خائنی برای مرگت تلاش می کرد
اما تو با تنِ زخمیت دشمن شکن بودی
ازفریاد و خروشت صخره ها لرزیدند
کوه ترسید ، اما تو محکمتر از کوه بودی
رخنه در ذاتِ قادرت کار هرکس نبود
پشت به اراده یِ مُصَمَمَت داشتی
ومرگ را تسلیمِ زندگی ِخویش کردی
تادشمن به جاودانگیت ایمان بیاورد
وخاکِ تنت را نیز همواره مقدس بداند
کاش همه تاریخِ ترا مرور کنند، مرور
احمد لطفی
"یک روز بهاری "
بهار راخوبان درک می کنند .
که زیبا شناس
ِ دستگاه صنعتگرِ
نقاش پیرند
و دست پرورده ی اویند
سبزه ها ، چهچه مرغان سرمست،
صدای خوش بلب
ل، آن گاه که؛
برشاخسار گل محمدی
غرلسرایی و نغمه آرایی می کند.
خطبه های آتشین عشقم را
برایت تداعی می کند.
ما هم هرچه بودیم
جز یادی و یادگاری
در دل زمان و مکان
چیزی دیگر نبوده و نیستیم
به شوق بهار باتراوت،
زجایت برخیز
و مرا در آینه ی شبنم بین
که چگونه درخیال ،
مبهوت تماشایت ،
به نظاره نشسته ام
برای رفتن، وقت باید صرف کرد
تا با تلاشت چیزی بسازی
ویا به جایی برسی
اما وقتی رسیدی ،
ساختی یا نساختی
دل به ماندن می سپاری
اما برای ماندنت ،
وقتی به آخر خط رسیدی
وقت ها محدودند
و می سوزند و تمامند
آنهاازحدِّتعیین شده ،
تجاو ز نمیکنند .
جدال با مُقَدَّرات ناممکن
پس امروز را غنیمت دان
که یک روز مطبوع بهاری است.
احمد لطفی
"شور و شوق زاوار "
یه قیام کِی بِی مَحشر وَه پاکَرد
ریشه ی ظالمل اژ بیخ جییاکَرد
ژه هرلای زوّار چی جُو جاریین
عازم وَه دیدار شای شهیدانَن
وه خِذمَت مَچِن کُل پایارییَن
صَف ریکِردِنُودُوشمَن هِراسَن
هرکی عاقل بو عقل باوژِیه کار
شور حسینی دُوشمَن کِردی زار
شورو شوق زاوار وه شِعارَلُون
امنیت و وحدت مارِن اَرینمون
"احمد" وُژ نوکر ایموم حسینه
خِذمَت وه زاوار لی کُل افتخاره
" احمد لطفی"
" خم میمونمه"
مِه چِی اَودالان یاهو یاهومَه
ای داخ ای دُنیا گرِیه و زاریمه
شاوار تا وَه صو خَم میمونِمه
بیه سه مرضی داسیه گیونمه
احمد لطفی
" روز سرنوشت "
روز رزمت در رزمگاه
روز سرنوشت بود
روز قدر امت بود
آن روز رزم ،
روز سرنوشت بود
البته ، نه برای تو
که هدفِ زندگی
و
مرگ را می دانستی
آن روز حادثه، برای تو
روشنتر از روز بود
امّابرای ما
که بلا تکلیف بودیم
آنروز قیام، تکلیف مارا
تا قیامت مشخص کرد
روزحماسه سازی شما
روز درس بود
درسی به همه ی مردم تاریخ
به موءمنان ، مشرکان و منافقان
از آن روزِ واقعه تا قیامت
درستان به ما
درس دلیری و حرکت بود
مشق زندگی ما را
جهاد، دشمن شناسی
و
خروش علیه ستمگر
معرفی کردی
و ترس و گریه را
کمترین کار ما
" احمد لطفی"
باغِ خزان زده ی این روزگارم
زمین خورده ی جور ِظالِمانم
من زِ دنیا فقط غم شد نصیبم
کنون افسرده و خوار و پریشم
اگر عالم بگردی با دیده ی دل
چو من آشفته ای دردهر نباشد
احمد لطفی
"مولا کِی دییِه"
مولا کِی دییِه دُونا نایون بو
علم و عملی یکسر ویرون بو
مولا کِی دییِه آییم بی شرم بو
اَدو رِها کَی رُووِی بی چَرم بو
رِی رَوَن وِل کَی، راسی رها کَی
چِی بِرا مِردی، هَی وا هَی وا کَی
دشمِنَلِ بی دین، هانَر کَمینمُو
مِیا خارَت بِکَن، دین و ایمونمو
مولا ایمه فقیرل ، بی دَسلاتیم
همه مون شیفته ی دینِ خداتیم
رحم بِکَر شییعلِ کل در خطرِت
نجات ده مردمل کل بی یاورِت
"احمد لطفی"
مرز ایرانم رو مرز ایرانم رو
جنگ زلزله وه مرزانم رو
یه چه امتحان مال رمونی بی
مرز ایرون وعراق چمرونی بی
جنگ زلزله وه گرد مرزدارانم رو
سه ساعت ونیم بعد، غروبانم رو
ای هاوار قومل مالل خراو بین
لش نوجوانان وژیر خاپو چین
ای قومل هاوار آخر دنیامه
استان کرماشون وه یک خُلیایه
خداصبر بیه وه داخدارانو
همیش رحم بکی و جسه و حالو
احمد لطفی - دره شهر
مرز ایرانم رو مرز ایرانم رو
ای زلزله هَتِن وه مرزانم رو
یه چه زلزله مال رِمُونِی بی؟
ژه ایرون وعراق چمرونی بی
جنگ زلزله وه گرد مرزدارانم رو
سه ساعت ونیم بعد غروبانم رو
ای هاوار قومل مالل خراو بین
لش نوجوانان وژیر خاپو بین
ای قومل هاوار، آخر دنیامه
کُل کرماشون وه یک خُلیایه
خداصبر بیه وَه داخ دارانو
رَمی هم بکی وه حالِزارو
احمد لطفی - دره شهر
اَوَالله برال حرفتو حساوه
اِمرو کرماشوشیوَن و واوه
بیلا بگیرم عسرین وه چیما
دُما مرگ قومل هرواویلاوه
احمد لطفی
"یادداشتی بی نام "
من نادانم، همه گویند؛
" از نادان خیر بر نمی خیزد "
نادان اکر به خودسازی بپردازد، توانمند می شود.
و توانمند اگر با جاهل بنشیند
براو تآثیر مثبت خواهد گذاشت.
باز می گویم ؛ نادانی دردی بزرگ است .
ازنادان بلا و شرّ بر می خیزد.
امّا از دانایی صفا و خیر برمی خیزد
من اراده کرده ام،
که از نادانی فاصله بگیرم ،
ودر یک دوره ی خودسازی،
وَلَو در زمان پیری شرکت کنم،
ودراین را ه مُمارِسَت نمایم.
احمد لطفی

وه فصلِ سرما زلزله خیزیا
یاران آشوبه ، یا زمین زلیا
جنگ دشمنل پی ملک خاور
نوم لمو بری پی گنج داور
گنج خدایی ها ملک خاور
خزانه ی خاور کلیل ملیله
دشمنِ غاصب پی سرزمینه
جنایت مه کی نفت آگره می
بارون بنه می سرما رها ماو
هر چی بلایه اژ تو پیا ماو
ای خاور زمین هر روژ بلایه
یا جنگ باظالم یا زلزلییه
آمریکا هوکه یه جا خاصانه
جا پیخمبران جا جبرائیله
مردمه موشن زلزله مه کی
خاور میانه کل خراوه مه کی
آمریکا ایران جای شیه بازانه
جای ادیان، اژاسلام تا شیعیانه
تو؛ بتِ زمانی، ایمه ابراهیم
کو بنده ی کفر و شرک و نفاقیم
حیا که ، جفا کم بکه ار خاور میانه
سپاهِ شیر شکارایران مکیت بیچاره
احمد لطفی
"ما دلسوخته ی
دهریم"
ما دل سوخته ی این دنیای غدّاریم
از پا فتاده ی این روزگار بی نوائیم
الامان، از درد و رنجایی که کشیدیم
گم شده در بیابان، به شب دیجوریم
نه عالی و نه عامی، گرفتار پوچ ایم
مرغ شب می شنود ناله ما که گمرهیم
ما گمره، وفکرمان پراکنده ی زندگیست
چاره ای نمی بینیم جزاینکه باید گریست
گریه ی ما بر دردها نوعی از درماندگیست
گریه ی درماندگی ، آرامشبخش زندگیست
احمد لطفی
"ما دلسوخته ی دهریم"
ما دل سوخته ی این دنیای غدّاریم
از پا فتاده ی این روزگارِ بی نوائیم
یاران، از درد و رنجهایی که کشیدیم
گم شده در بیابان، به شب دیجوریم
نه عالی و نه عامی، گرفتارِ پوچی ایم
مرغ شب می شنود ناله ما که گمرهیم
ما گمره، وفکرمان پراکنده ی زندگیست
چاره ای نمی بینیم جزاینکه باید گریست
گریه ی ما بر دردها نوعی از درماندگیست
گریه ی درماندگی ، آرامشبخش زندگیست
احمد لطفی
همدل دِی نیه اهل وفا بو
نیت پاک و اهل صفا بو
مردم وه زاری هچایه مکن
خوشال وَکسی اهل وفا بو
احمد لطفی
هاوار همدلان آشفته حالِم
ای جور فلک نِمَگری خاوِم
یاران ای دلمه فِرَه خمینه
اَژ هُمال کمی بیمار وزارم
احمد لطفی
آرزومندی
ما در این دنیا فسردیم آرزوها را چه شد؟
پاکی مردان لک ، لرها و کردهارا چه شد؟
صدهزارران سال از عمر این مردم گذشت
پاکی ، نشاط و آرزو و امیدها را چه شد؟
احمد لطفی
"شایسته ی هر سپاس"
به نام ذات پاکِ خدای حکیم
خدای شهید و شفیع و علیم
خداوند بخشنده انس و جان
همان ذاتِ روزی دهِ مهربان
همان ذاتِ ره نما و ره شناس
که اویست شایسته هر سپاس
منم یک بنده ی سر تا پا گناه
که بر درگاه ِ پاکت آوردم پناه
پناهم بده ای ذاتِ بی منتها
که توبه پذیری و بخشی خطا
احمد لطفی
آن نشاط ترا گردش ایام کجابرد
پیری و مرگ آمدو مرا بیصدا برد
نازنینا ببین پیری با ما چه ها کرد
ترا به گل خزان زده و مرا فنا کرد
احمد لطفی - دره شهر
" یاران چه بوشم"
یاران چه بوشم دلم پریشه
مِه اَژ ای شاره حالم غمینه
دشمنم فِرَه دوسخارم کمه
کوره ی دله کم آ تشِ خَمَه
احمد لطفی - دره شهر
دلا درد مرا داور شناسد
من فتاده در پای مرامم
شب رو هرزه کار دهر نیستم
هرچه هستم، دل سوخته ی مردمانم
دشمن شب سیرتان ، روزنمایم
رهگذر وامانده ی طریق درستیم
گمنام روزگار به دست خو د نمایانم
و نانشان در ضایع کردن دیگرانست
کفِ روی آب و سراب دروغین بیابانند
دستم بگیر ای دلآرام روزگار بی قرار
که سخت افتاده ام ازجفای بی مرام
احمد لطفی
دل خوینین
دلی دیرم که خوینین اژ زمونه
قدی دیرم که ای جور ِ کمونه
لارم بوین که ای جور دار حُشکی
وه یه طوفان کل ای بیخه مکنی
خم ای مردم خفته چی خرگوش
ای سرم بردیه عقل و فهم وهوش
برال قومل یه چوی طرز گنی که
که رخسارم ای جور ملاکتی که
احمد لطفی
"فتاده در پای مرام"
دلا درد مرا داور شناسد
من افتاده در پای مرامم
شب رو هرزه کار این دهر نیستم
هرچه هستم، دل سوخته ی مردمانم
دشمن شب سیرتان ، روزنمایم
رهگذر وامانده ی طریق درستیم
گمنام روزگار به دست خو د نمایانم
که نانشان در ضایع کردن دیگرانست
و کفِ روی آب و سراب دروغین بیابانند
دستم بگیر ای دلآرام روزگار بی قرار
که خوار شده ی جفای مردم بی مرامم
احمد لطفی

" نوروز و عیدی مرحبا "
گله و رمه بیخ گوشهای شهر ند مرحبا
مسئولین شهر گویی به خوابند مرحبا
بوی کود و پهنشان عطر شهرند مرحبا
عوعو سگانشان چه گوش نوازند مرحبا
شهر ما با گله هاچه با صفایست مرحبا
هرکه را گله نباشد بی نوایست مرحبا
هی هی چوپان شهر همراه عیدی مرحبا
شهر را آذین ببندید نوروز و عیدی مرحبا
احمد لطفی

Ahmad Lotfi:
مِه بالانشین شیَه رِ کورانم
مسافر اسیـر بای و بورانم
مه چی کموتَـر اسیـر بازم
افتاده زَمـی دسِ خولانِـم
*شیَه ر : شهر
*خولان :افراد دیو گونه، پلید
احمد_لطفی

...
[مشاهده متن کامل]

در این دوران که انفجار اطلاعات است
من در این دایره امکان، فکرم مات است
کاش می شد، این چاکراه فکر باز گردد
که پر پروازش در آسمان تا ملکات است
احمد لطفی
دریغا که اندیشه ام شکفته نشد
به دانایی درخوری پرورده نشد
قدر این عمر عزیز را ندانستمی
که بیهوده او را به باد داد می
خوشا آن دمی که با عقل گذشت
که آن دم بریدم زهر بی صفت[1]
زغفلت رها کرد مرا عقل ناب
که جهل در وجودم نیاوردتاب __________________________________
[1] - اصطلاح " بی صفت" یعنی انسان
وفرد بد کردار و بد اخلاق و جاهل، که همنشینی با او خسران روح است.
احمد لطفی - دره شهر
دریغا که اندیشه ام شکفته نشد
به دانایی درخوری پرورده نشد
قدر این عمر عزیز را ندانستمی
که بیهوده او را به باد داد می
خوشا آن دمی که با عقل گذشت
که آن دم بریدم زهر بی صفت[1]
زغفلت رها کرد مرا عقل ناب
که جهل در وجودم نیاوردتاب __________________________________
[1] - اصطلاح " بی صفت" یعنی انسان
وفرد بد کردار و بد اخلاق و جاهل، که همنشینی با او خسران روح است.
احمد لطفی - دره شهر
آسمان دل من خون می گرید
زیرا چشمم نانجیبی می بیند
دشمن، کشور م را تهدید کند
مدام با نیرنگش تفرقه اندازد
درخت ایران ما یک ریشه دارد
ریشه را بشکنی چه معنا دارد؟
احمدلطفی - دره شهر
ماهمه مان تمام لکیم " برا " یکیم
هرجوری سخن بگیم بازهم لکیم
ماکثیریم و همه مان ایرانی هستیم
این ایران سرای ماست هرجا که باشیم
احمد لطفی - دره شهر
مریدت منم
یابابای بزرگ مریدت منم
تو معلمی، شاگردت منم
بویشخمه جلال ختم رسولان
وه نور علی شاه درویشان
تون اهل بیت هدایتم که
اژ علم آوان عنایتم که
وه ریکه ی راسان آشنائیم ده
وه کردار خاصان راهنمائیم که
در پیش خدا شفاعتم که
چی طفل تری مراعاتم که
لای خدای قادرسفارشم که
ای روژ مرگم سرفرازم که
حکم رستگاریم ای خدا بگر
عفو خطا کاریم ای خدا بگر
ری چیم امیدم یا بابای تونی
نَرانمَی درگه ت بابا شای تونی
" احمد لطفی "
" آتشی در دل "
در دل من
آتشی مشتعل گشته است
که جسم و جانم را
به خاکستر کرده است
ای جاودانه ی لا مکان
که نور را خالقی
من بیهوده و بیحاصل
گذراندم عمرم را
ازاین آتش ندامت و مغبونی
سوختم خویشتن را
لشگر لحظات عمرم
سوختند وآدم نشدم
خرمن این سرمایه را
کبریت نومیدی زدم
سوختم ، ضایع شدم
هم خوار و هم ذلیل شدم
ای صاحب وجود من
رفیق نیمه راه شدم
سوی من سوخته شتاب،
بیا ببین احوال من
در رایحه ی گل
اسیر خارم
بسان پروانه ای عاشق
فرو رفته در میان نارم
احمد لطفی - دره شهر
" حکمت راه گشاست "
راه گشای هر کمال اندر بشر
حکمت و فلسفه و آئین بود
البته؛ حکمت ودینی لازم است
که پایه اش برعلم و عمل بنا شود
ای خردمندان شب زنده دار !
ای شهروندان پر از خوبی و ادب !
ای روستائیان پر از پاکی و تلاش !
سخنان آموزنده ی خدا و رسولش ( ص )
سخنان اهل علم و ائمه ی هدی
خواندن وشنیدن و به کار بردن آنها
چه صفا و چه امید و چه اطمینانی بخشد
من اسیر نفس بی مقدارم
حیران و سرگردان در این دورانم
خوشا به حال خاصان ، دلنوازان و نجیبان
خوش به حال آن اولیاء، یاور رنجکشان
حامی ارزشهای روزگار، از گذشته تا ابد
ای دریغ بر غافلان ، افسردگان ، بیچارگان
و گمرهان
همه ی ما در کاشانه ی این جهان ،
افسرده و حیران و گاه امیدوار
اما همه هستیم اسیر روزگار
یارب چه سازد این دلم
منم اسیر تندباد،
آویخته بر طوفان خشم
تنها ره نجات من
مدد از آن آرامش بخش داورم
مدد کند ، بخشنده است
قادر به کل هستی است
بی مزد و منت ، قادر است
یا رب ببخش ما بندگان
توبه گذاران ضعیف. . .
امید داریم به درگه ات
ای حاکم کل ِحکَم
احمد لطفی - دره شهر
" سرمای سرد "
سرما زوزه کشان ؛
برلبان رنجیده ی برف،
طوفانی شلاق می زند
رهگذر خسته ی کوهستان
در میش و گرگ اول شب
به امید کلبه ی ناپیدا از برفش
گامها را با تردید و ضعف بر می دارد
کور سوی چراغ ده
در میان دشت ؛
پائین تر از کوه ،
به شکل شبه ای ،
از دور خودنمایی می کند
مسافر خسته بدنبال آذوقه ای
امروز به دل کوه زده بود.
باد و برف و بورون
و
سوز سرمای زمستان
امانش را بریده بود
تنها و دست خالی
در اسارت زوزه ی باد وتندر
هوش از سر مسافر پرانده بود
حیوانات کوچک جنگل
دلشان برای مسافر می سوخت
باخود می گفتند ؛
از این شب سرد برفی و کولاکی
بسر خواهد آمد
عمر این مسافرگرفتار شده در سرما
و
این سرنوشت تلخی است
احمد لطفی


"تکیه بر تو کردم"
ای نادیده ی آشکار
تکیه برتوکردم
تودیدی ؛ که نافرمانی کردم
پیمان باترا شکستم
غرق در نفس اماره چنان شدم
که بد جوری مست کردم
ترحمی فرما و مرگم را آسان کن
ای بی نشان آشکار
...
[مشاهده متن کامل]

آبرویم را سامان ده
و
اخلاقم را زیبا ساز
و ایمانم را تکمیل، و همتم را افزون فرما
چیزی که قابل ارائه باشد، در خود سراغ ندارم
ای نا دیده ی آشکار
ببخشایم و رحمم فرما
۱۳۹۴/۱۲/۳
"فرزند درد"
من فرزند دردم
شاید خود دردم
تلاشهایم همه سطحی
داشته هایم همه بینواست
هرچه دارم ناتوانند که دردم را دوا کنند.
من زائیده ی درد و رنجم
دراین جهان پر تنش و بی وفا سرگردانم
لذت این دنیا آلوده، و آمیخته با درد است
و
امنیت آن توآم با دلهره است
وامصیبتا؛ امروز ، روز درد کشیدن من است
روز منزوی شدن ، روز پیری من است
مرگ هم در کمین است
روزهای ناتوانی در پیش
و
غوغای آخر عمر
و
اسیرِ درد ها و رنجها
کاش مراصبری و دوا و درمانی بود.
۱۳۹۶/۱۲/۱

Ahmad Lotfi:
Ahmad Lotfi:
"فرزند درد"
من فرزند دردم
شاید خود دردم
تلاشهایم همه سطحی
داشته هایم همه بینواست
هرچه دارم ناتوانند که دردم را دوا کنند.
من زائیده ی درد و رنجم
دراین جهان پر تنش و بی وفا سرگردانم
...
[مشاهده متن کامل]

لذت این دنیا آلوده و آمیخته با درد است
و
امنیت آن توآم با دلهره است
وامصیبتا؛ اموز ، روز درد کشیدن من است
روز منزوی شدن ، روز پیری من است
مرگ هم در کمین است
روزهای ناتوانی در پیش
و
غوغای آخر عمر
و
اسیرِ درد ها و رنجها
کاش مراصبری و دوا و درمانی بود.
۱۳۹۴/۱۲/۱

پیری بارخم نای ئر سِخانم
شهریور ماه روی ئر خزانم
کسی نماری سر ای دیارم
ای ژیر بارخم چنی بنالم
هردم غمی تازه مرا یادکند"
هر دم غمی تازه مرا یاد کند
دردلم شوری دگر بنیاد کند
در وجودمن غم غوغا کند
وقتی آید شادیم برباد کند
جُغد غم در دلم لانه کرده
نشاطم را چو خزان برباد کند
در این دوران تنهایی غمناکم
یاوری نیست، که مرا یاد کند
ای خدای مهربان و دادگر
ای انیس خلوت ذکر بشر
از تو دارم التماس و دعا
عفو کن تقصیر این غرق گنا
کرده ام توبه ببخشا تو مرا
تا شوم آزاد چون عبد خدا
درگه تو بندگی سلطانی است
عاشقی در ره تو سربازی است
مرگ مافیض جهان آرای توست
شعرما یک پرتو از آوای توست
احمد - ل ۲۱/۵/۱۳۷۷

بیهوده سخن گفتم و زیان دیدم
خاموشی گزیدم و بی نشان دیدم
بیهوده گو ی هرزه زبان خوارست
هرکه خاموشی نگزیند خرابست
در دایره ی هستی مغبون است
هرکه ز حکمت برید مجنون است
۱۳۹۴/۷/۷
"هردم غمی تازه مرا یادکند"
هر دم غمی تازه مرا یاد کند
دردلم شوری دگر بنیاد کند
در وجودمن غم غوغا کند
وقتی آید شادیم برباد کند
جُغد غم در دلم لانه کرده
برگ خزان زده ام بر باد کند
نشاطم را چو خزان برباد کند
...
[مشاهده متن کامل]

دراین دوران تنهایی غمناکم
یاوری نیست که مرا یاد کند
نیمه شب۱۰/۹/ ۱۳۹۴

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٨)