دیو سوار

لغت نامه دهخدا

دیوسوار. [ وْ س َ ] ( ص مرکب ) کنایه از اسب سوار. ( بهار عجم ) ( از آنندراج ) ( شرفنامه منیری ). سوار چابک قوی که قدرت سواری طولانی دارد و سریعاً و به راههای دور و درازمی تواند رفت : و خیلتاشی و مردی از عرب تازندگان دیوسواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تکین آباد رفتند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 51 ) . نوشتگین گفت فرمانبر دارم. و امیر بخفت و وی به وثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 122 ). و آن دیوسوار نوشتکین چنانکه با وی نهاده بود به هرات رسید. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 123 ). و بر اثر این دیوسوار خیلتاش دررسید. ( تاریخ بیهقی ص 124 ). دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسیدند دواسبه از آن دیوسواران فراری. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 477 ). آن دیوسواراندر وقت تازان برفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117 ).
دیوسوارش بزند لشکری
خرمنی از کاه و ز نار اخگری.
عماد فقیه.
|| دیوسار. دیومانند. || کسی که دیوجامه پوشد. ( آنندراج ). آنکه جامه دیو پوشد. ( شرفنامه منیری ). رشیدی در ذیل دیوسار گوید اصح آن است که پوشنده آن را [ دیوجامه را ] دیوسوار گویند نه دیوسار سپس بیت عماد فقیه را بعنوان شاهد آورده است. || راکب دیو. که بر دیو سوار است :
چون ز دیو اوفتاد دیوسوار
رفت چون دیو دیدگان از کار.
نظامی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - سوار اسب سرکش . ۲ - اسب سوار چابک و تندرو .

پیشنهاد کاربران

بپرس