یکی دیزه ای بر نشسته بلند
بسان یکی دیو جسته ز بند.
دقیقی.
کجا دیزه تو چمد روز جنگ شتاب آید اندر سپاه درنگ.
فردوسی.
چماننده دیزه هنگام گردچراننده کرکس اندر نبرد.
فردوسی.
از فتح و ظفر بینم بر نیزه تو عقدوز فر و هنر بینم بر دیزه تو یون.
عنصری.
از سهم و از سیاست نادرگذار توبر گرگ دیزه پوست بدرد سگ شبان.
سوزنی.
کشید زین من این دیزه هلال رکاب از آنکه شهپر روح القدس عنان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
|| الاغ و چاروایی که رنگ آن بسیاهی و سبزی مایل بود. ( برهان ). رجوع به دیز شود.- خر دیزه ؛ خری که روی و بتفوز آن نیک سیاه است نسبت بسایر بدن : اشخم ؛ خر دیزه رنگ و آن نیک سیاه بودن روی و بتفوز آن است نسبت برنگ سایر بدن. ( منتهی الارب ) :
خران دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواندن شعر اندرون بدرد...
سوزنی.
|| قلعه ، حصار و دز. ( ناظم الاطباء ). قلعه و حصار. ( برهان ). || ( مزید مؤخر امکنه ) : خشین دیزه. استغدادیزه. اشتابدیزه. لکه دیزه. سنگدیزه. فشیذیره ( با ذال معجمه ). فرخورذیزه. ( با ذال معجمه ). شمیدیزه. سوادیزه. زرودیزه. ( یادداشت مؤلف ). || ( اِ مصغر ) تصغیر ده ( ده = دیه + زه ، پسوند تصغیر ): خشین دیزه. ( از سمعانی ).دیزه. [ زِ ] ( اِخ ) نامی است که امروزه به صمکان داده اند. ( حاشیه نزهةالقلوب چ دبیرسیاقی ص 141 از فارسنامه ناصری ص 226 ).
دیزه. [ زِ ] ( اِخ ) ایستگاه خطآهن میان صوفیان و شرفخانه در آذربایجان 28 کیلومتری صوفیان و 59 کیلومتری تبریز. ( یادداشت لغتنامه ).