نشناخت مرا حریف دیرین
زیرا که چنین ندید پارم.
ناصرخسرو.
چو مجلس گرم شد ازنور شیرین ز مستی در سرآمد خواب دیرین.
نظامی.
چو هرخاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت ز حال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم.
حافظ.
- صحبت دیرین ؛ همنشینی و مصاحبت قدیم : ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی.
سعدی.
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت.
سعدی.
یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند. ( گلستان سعدی ).دیرین. ( اِخ ) قریه ای آباد در غربیه بمصر. مؤلف تاج العروس این ده را آباد دیده است. ( از تاج العروس ).