اگر زندگانی بود دیریاز
بدین دیر خرم بمانم دراز.
فردوسی.
- دولت دیریاز ؛ دولت دراز مدت : سرانجام از این دولت دیریاز
سخن گویم این نامه گردد دراز.
فردوسی.
هرآنگه که اندیشه گردد درازز شاهی و از دولت دیر یاز.
فردوسی.
برستم چنین گفت کای سرفرازبترسم که این دولت دیریاز.
فردوسی.
- شب دیریاز ؛ شب طویل دراز مدت : همه مست بودندو گشتند باز
بپیموده گردان شب دیریاز.
فردوسی.
بپایین که شاه خفته بنازشده یک زمان از شب دیریاز.
فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ).
بشادی سرآمد شب دیریاز.چوخورشید رخشنده بگشاد راز.
فردوسی.
اگر چند باشد شب دیریازبر او تیرگی هم نماند دراز.
اسدی.
چو پیلان از آنجای کردند بازشوند آن گره در شب دیریاز.
اسدی.
چو بر تیره شعر شب دیریازسپیده کشید از سپیدی طراز.
اسدی.
کجا گرد مصاف اوجهان شب کرد بر اعداشب آن قوم چون روز قیامت دیریاز آمد.
امیر معزی.
بر بوی خیال زودسیرت خواب شب دیریاز بستیم.
خاقانی.
چو پاسی گذشت از شب دیریازدو پاس دگر مانده هر یک دراز.
نظامی.
وگر زنده دارد شب دیریازنخسبند مردم به آرام و ناز.
سعدی.
چون کوته است دستم از آن گیسوی دراززین پس من و خیالش و شبهای دیریاز.
خواجو.
- شبی دیریاز ؛ شبی دیر کشنده و طولانی : شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان باره راه بر.
دقیقی.
در ایوان شاهی شبی دیریازبه خواب اندرون بود با ارنواز.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...