دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی کار.
اسدی.
مبرا حکمش از زودی و دیری منزه ذاتش از بالا و زیری.
نظامی.
- دیری جستن ؛ درنگ طلبیدن ، تأخیر کردن : گشاده کن آن راز و با من بگوی
چو کارت چنین گشت دیری مجوی.
فردوسی.
دیری. [ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به دیر. رجوع به دیر شود.
دیری. [ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب است به دیر که جایگاهی است در بصره و قریه بزرگی است. ( از انساب سمعانی ). || نسبت به دیرالعاقول را بعضی دیری گویند. ( از تاج العروس ).
دیری. [ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب است به قریه ای واقع در مردا در جبل نابلس و ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲبن سعدبن ابوبکربن مصلح بن ابوبکربن سعدالقاضی شمس الدین دیری و خاندانش بدان منسوبند. ( از تاج العروس ).
دیری. [ دَ] ( اِخ ) رجوع به سعدالدین بن محمد عبداﷲ دیری شود.
دیری. [ دَ ] ( اِخ ) رجوع به حسین بن هداب... دیری نوری شود.