دیده بر هم نهادن ؛ دیده برهم بستن ؛ چشم برهم نهادن. کنایه از خوابیدن : در خدمت پدر نشسته بودم و همه ٔ شب دیده بر هم نبسته. ( گلستان ) .
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچاره ای دیده بر هم نبست.
- || کنایه است از مردن :
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچاره ای دیده بر هم نبست.
- || کنایه است از مردن :
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.