تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
مانع آید او ز دید آفتاب چونکه گردش رفت شد صافی و ناب.
مولوی.
چون تو جبر او نمی بینی مگوور همی بینی نشان دید کو.
مولوی.
سایه او را نبود امکان دیدهمچو عنقا وصف اورا می شنید.
مولوی.
|| زیارت. دیدن. مقابل بازدید در ترکیب دید و بازدید. ( یادداشت مؤلف ) : چون بیاسود [ حضرت رضا ] مأمون خلیفه در شب بدید او رفت. ( تاریخ بیهقی ). || ( اِمص ) بینایی. قوت نظر. سو. دید چشم. بینش دیدار. قوت دیدار؛ فلان دید چشمش کم شده است. ماشأاﷲ دید خوبی دارید. دید چشم من کم شده است. ( یادداشت مؤلف ) : بچشم اندرم دید از رون تست
بجسم اندرم جنبش از سون تست.
عنصری.
کردار تو در جسم جوانمردی جان است دیدار تو در چشم خردمندی دید است.
ابوالفرج رونی.
گر نبودی نیل را آن نور و دیداز چه قبطی را ز سبطی می گزید.
مولوی.
|| بصر. چشم. عین. ( یادداشت مؤلف ) : کور را آیینه گوش آمد نه دید.
مولوی.
|| در اصطلاح عرفا بصیرت و مشاهده با چشم دل : دیده ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست.
مولوی.
دید ما را دید او نعم العوض هست اندر دید او کلی غرض.
مولوی.
مثنوی پویان کشنده ناپدیدناپدید از جاهلی کش نیست دید.
مولوی.
دیده غیبت چو غیب است اوستادکم مبادا این جهان این دید و داد.
مولوی.
آنها که منکر دید تواند[ حق تعالی ] ترا نشناخته اند. ( کتاب المعارف ). تا دید نباشد معیت محال باشد. ( کتاب المعارف ). سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید. ( تذکرةالاولیاء عطار ). تواضع شکستی بود و سر نهادن در این راه و در کارها دید ناآوردن. ( اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 650 ).نابینا را عشق کند صاحب دیدبیشتر بخوانید ...