دگری
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
دگری ؛ دیگری. غیر. کسی جز اولی. آن یک. کس دیگر:
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین.
فرخی.
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری.
... [مشاهده متن کامل]
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
راست خواهی نظر حرام بود
برچنین روی و باز بر دگری.
سعدی.
وآن دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشم است و بلای دل است.
نظامی.
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین.
فرخی.
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری.
... [مشاهده متن کامل]
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
راست خواهی نظر حرام بود
برچنین روی و باز بر دگری.
سعدی.
وآن دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشم است و بلای دل است.
نظامی.