او همان است که بوده ست ولیکن تو
نه همانا که همانی که دگرگونی.
ناصرخسرو.
مرا بی تو دگرگونست احوال اگر تو نیستی بی من دگرگون.
ناصرخسرو.
گوئی که روزگار دگرگون شدای پیر ساده دل تو دگرگونی.
ناصرخسرو.
|| دگرگونه. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف. غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف. باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر : بگفت این سخن پس به بازار شد
بساز دگرگون خریدار شد.
فردوسی.
زبانی دگرگون بهر گوشه ای درفشی نوآیین و نو توشه ای.
فردوسی.
کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.
فردوسی.
گر دیگر است مردم و گل دیگراین را بهشت نیز دگرگون است.
ناصرخسرو.
من آن درّ حکمت ندارم مهیاکه عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون.
سوزنی.
خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی چون می کنم جفای دگرگون به دوستی.
خاقانی.
بتان از سر سرآغُج باز کردنددگرگون خدمتش را ساز کردند.
نظامی.
دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش.
نظامی.
چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت.
نظامی.
دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می کشم.
عطار.
تدریة؛ دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی. ( از منتهی الارب ).- به رسم دگرگون ؛ غیر از وضع قبلی. متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو :
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه.
فردوسی.
|| گوناگون و رنگارنگ شده.( ناظم الاطباء ). رنگارنگ. غیریکسان با دیگری. متفاوت با دیگری : پس ِ هر یک اندر، دگرگون درفش
همه با دل و تیغ و زرینه کفش.
فردوسی.
|| رنگ دیگر گرفته. ( ناظم الاطباء ). گونه گون. رنگ برنگ : بیشتر بخوانید ...