دژم گشتن

لغت نامه دهخدا

دژم گشتن. [ دُ ژَ/ دِ ژَ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) دژم گردیدن. اندوهگین شدن. غمین شدن. افسرده شدن. اندوهناک شدن :
یکی هفته با سوک گشته دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم.
فردوسی.
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم گشت و سر سوی ایوان نهاد.
فردوسی.
به نزدیک آن مرد دهقان شدند
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
فردوسی.
دژم گشت قیصر ز کردار خویش
برون کرد گنجی از اندازه بیش.
اسدی.
- دژم گشتن دل ؛ اندوهناک شدن آن. افسرده و پریشان شدن آن :
رخم به گونه خیری شده ست از انده وغم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
|| گیج شدن. از خود بی خود شدن. افسرده و پژمرده شدن :
چون بزاد آن بچگان را سر او گشت دژم...
بچگان زاد مدور همه بی قد و قدم.
منوچهری.
|| پژمرده شدن. دور از سرسبزی و خرمی شدن :
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه.
فرخی.
|| تیره و تار شدن. تاریک گشتن :
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشته دژم.
فردوسی.
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و بد سال عمرش هزار.
اسدی.
- دژم گشتن جهان بر کسی ؛ تیره و تار و ناسازگار و سخت شدن جهان بر کسی :
نبردند فرمان من لاجرم
جهان گشت بر هر سه برنا دژم.
فردوسی.
|| خشمگین شدن. خشمناک گشتن :
چنین گفت هرگز که دید این شگفت
دژم گشت وز پور کینه گرفت.
دقیقی.
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
بپرسید یل کز که گشتی دژم
بدو گفت کز تست بر من ستم.
اسدی.
دژم گشت مهراج کآمد فراز
بدو گفت کای گرد گردن فراز.
اسدی.
|| افسرده و غمگین گشتن :
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت و اندر شگفتی بماند.
فردوسی.
دژم گشت از آن آرزو جان رای
بپیچید بر خویشتن بر بجای.
فردوسی.
همه سر بسر سوکوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.
فردوسی.
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

دژم گردیدن اندوهگین شدن غمین شده افسرده شدن اندوهناک شدن.

پیشنهاد کاربران

بپرس