من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری.
چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمرچو درد سر کندش مردمان دژم گردند.
عسجدی.
|| تیره گشتن. زنگ زده شدن : زدودش [ آئینه را ] بدارو کزآن پس ز نم
نگردد بزودی سیاه و دژم.
فردوسی.
|| خشمناک شدن : وگر با تو گردد به چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم.
فردوسی.
و رجوع به دژم گشتن شود.