دژخم

لغت نامه دهخدا

دژخم. [ دُ خ ِ ] ( ص مرکب ) بد خوی و طبیعت. ( از برهان ). خشمگین. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- دژخم شدن ؛ خشمگین شدن :
دژخم شدو گفت ای که ترا خواهر و زن غر
کس از پی زر تن چه نهد خوف و خطر بر.
سوزنی.
|| جلاد. ( برهان ). جلاد و مردم کش. ( از آنندراج ). و رجوع به دژخیم شود.

فرهنگ فارسی

بدخوی و طبیعت خشمگین

فرهنگ عمید

= دژخیم

پیشنهاد کاربران

بپرس