یک دومویت کز زنخدان سرزده
کرد یکسانت به پیران دوموی.
سوزنی.
آن یکی مرد دومو آمد شتاب پیش آن آئینه دار مستطاب.
مولوی.
|| نیم عمر. میانه سال : و سوم [از بخش های عمر ] روزگار کهلی است و کهل را به پارسی دوموی خوانند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).پیر زال فلک کینه ور از بس بدخوست
عمر پیران و جوانان ز شب و روز دوموست.
وحید ( از آنندراج ).
اکتهال ؛ دومو شدن. ( منتهی الارب ). لهز؛ لهزمة، دوموی شدن. ( از منتهی الارب ). || کسی که موی سر و صورتش اندک باشد.