کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی.
فرخی.
دوستگان دست بر آورد و بدرید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب.
منوچهری.
اگر نه آشنا نه دوستگانم چنان پندار کامشب میهمانم.
( ویس و رامین ).
ندیدم چون تو رسوا مهربانی نه همچون دوستگانت دوستگانی.
( ویس و رامین ).
- دوستگان گرفتن ؛ معشوق گرفتن. معشوقه گرفتن. به شاهدی دل بستن : بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان.
( ویس و رامین ).
|| عاشق دوست. دلداده. ( یادداشت مؤلف ) : چون سر از توبره بیرون گرفتندزن نگاه کرد سر دوستگان خود دید، درماند و رنگ رویش بگردید. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ).