دوریاب. ( نف مرکب ) دریابنده مسائل غامض و دور از درک. زودیاب. تیزیاب. تیزفهم. مقابل دیریاب. سریعالانتقال. ( یادداشت مؤلف ) : همه دیده کردند یکسر پرآب از آن شاه پردانش دوریاب.
فردوسی.
بگفتا کز اندیشه دوریاب ببینم همه بودنیها به خواب.
اسدی.
چه دانی دگر گوید این دوریاب که هست آتش این کش همی گویی آب.