چودید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
تو آن شهی که فلک تا ترا همی بیندنگردد و نکند بی مراد تو دوران.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
به گرد نقطه عالم سپهر دایره وارندیده شبه تو چندانکه می کند دوران.
سعدی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که بس دوران کند گردون و بس لیل و نهار آرد.
حافظ.
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کردوندر آن دایره سرگشته پابرجا بود.
حافظ.
- گرد کسی دوران کردن ؛ گرد او گشتن. بلاگردان او شدن. خود را فدای او ساختن :گیتیت گربه ای است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم.
ناصرخسرو.