دوران کردن

لغت نامه دهخدا

دوران کردن.[ دَ / دَ وَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) گردش کردن. چرخیدن.گردیدن. دور زدن. چرخ زدن. گرد گردیدن :
چودید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
تو آن شهی که فلک تا ترا همی بیند
نگردد و نکند بی مراد تو دوران.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
به گرد نقطه عالم سپهر دایره وار
ندیده شبه تو چندانکه می کند دوران.
سعدی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که بس دوران کند گردون و بس لیل و نهار آرد.
حافظ.
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد
وندر آن دایره سرگشته پابرجا بود.
حافظ.
- گرد کسی دوران کردن ؛ گرد او گشتن. بلاگردان او شدن. خود را فدای او ساختن :
گیتیت گربه ای است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم.
ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

گردش کردن . چرخیدن .

مترادف ها

rotate (فعل)
سیر کردن، چرخ زدن، چرخیدن، چرخاندن، دوران کردن، بر محور خود گردیدن

پیشنهاد کاربران

بپرس