ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم راه را.
فردوسی.
چو از آب وز لشکرش دور کردبه زین اندر افکند گرز نبرد.
فردوسی.
گر آید دختر قیصر نه شاپورازین قصرش به رسوایی کنم دور.
نظامی.
گفت ای شه خلوتی کن خانه رادور کن هم خویش و هم بیگانه را.
مولوی.
- دور کردن کسی از خود ؛ دور ساختن وی. راندن وی از پیش خود : چون پند نپذرفت ز خود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش.
ناصرخسرو.
|| جدا ساختن. جدا کردن. فاصله انداختن. جدایی انداختن. ( یادداشت مؤلف ) : گرد دنیا چند گردی چون ستور
دور کن زین بدتنور این خشک نان.
ناصرخسرو.
دنیات دور کردز دین وین مثل تراست بیشتر بخوانید ...