دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.
مولوی.
- دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان ؛ دور افتادن از آن. دوری کردن از آن. محروم ماندن از آن. روگردان شدن و جدا ماندن از آن : کسی کو بپیچد ز فرمان تو
و گر دور ماند ز پیمان تو.
فردوسی.
همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه.
فردوسی.
دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم.
سعدی.
- دور ماندن از دیدار کسی ؛ تقاعد از زیارت او. محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی. ( از یادداشت مؤلف ) : کسی کو بتابد ز گفتار ما
و یا دور ماند ز دیدار ما.
فردوسی.
- دورماندن سر از تن ؛ جدا افتادن آن دو از یکدیگر. کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی : چنین گفت چندین سر بیگناه
ز تن دور ماند ز فرمان شاه.
فردوسی.