دور ماندن

لغت نامه دهخدا

دور ماندن. ( مص مرکب ) دور افتادن. جدا ماندن. جدا شدن. مفارقت یافتن. جدا افتادن. ( از یادداشت مؤلف ): شغر؛ دور ماندن شهر از سلطان. ( منتهی الارب ). حشور؛ غایب شدن از اهل خود و دور ماندن. ( منتهی الارب ) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش.
مولوی.
- دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان ؛ دور افتادن از آن. دوری کردن از آن. محروم ماندن از آن. روگردان شدن و جدا ماندن از آن :
کسی کو بپیچد ز فرمان تو
و گر دور ماند ز پیمان تو.
فردوسی.
همی دور مانی ز رسم کهن
براندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
ترا چند خوانم بدین بارگاه
همی دور مانی ز آیین و راه.
فردوسی.
دریغا که مشغول باطل شدیم
ز حق دور ماندیم و غافل شدیم.
سعدی.
- دور ماندن از دیدار کسی ؛ تقاعد از زیارت او. محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی. ( از یادداشت مؤلف ) :
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و یا دور ماند ز دیدار ما.
فردوسی.
- دورماندن سر از تن ؛ جدا افتادن آن دو از یکدیگر. کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی :
چنین گفت چندین سر بیگناه
ز تن دور ماند ز فرمان شاه.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

دور افتادن . جدا ماندن .

پیشنهاد کاربران

جدا ماندن. [ ج ُ دَ ] ( مص مرکب ) دور ماندن. تنهاماندن :
کجا ماند از تو جدا بیژنا
بدو بر چه بد ساخت اهریمنا.
فردوسی.
اگر از خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتستم با حکمت لقمانی.
ناصرخسرو.
...
[مشاهده متن کامل]

چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همیدار جداش.
ناصرخسرو.
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود ببعدالمشرقین مانی جدا.
خاقانی.
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست
که بس نماند که مانم ز سایه نیزجدا.
خاقانی.
در چه طلسم است که ما مانده ایم
با تو بهم از تو جدا مانده ایم.
عطار.
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی.
تو در لهو و تماشائی کجا بر من ببخشائی
نبخشاید مگر یاری که ازیاری جدا ماند.
سعدی.

جدا افتادن. [ ج ُ اُ دَ ] ( مص مرکب ) دور افتادن. جدا ماندن. دور ماندن :
میکند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است.
صائب ( از آنندراج ) .

بپرس