دل خویش گر دور داری ز کین
مهان و کهانت کنند آفرین.
فردوسی.
همیشه خرد را تو دستور داربدو جانت از ناسزا دور دار.
فردوسی.
چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم.
فردوسی.
که دانا نیازد بتندی به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج.
فردوسی.
به پاکان کز آلایشم دور داروگر زلتی رفت معذور دار.
سعدی ( بوستان ).
فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت.
سعدی ( بوستان ).
تنزیه ؛ دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاة. تستر. تجنیب ؛ دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتلة؛ دور داشتن خدای کسی را از نیکی. ( منتهی الارب ). حاش لله ؛ دور دارد خدای. ( ترجمان القرآن ).