- دوته طاق ؛ کنایه از ابروی کمان و خمیده :
ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم دوته گردم
از آن جادو و زآن آهو سیه چشمش دوته طاقش.
منوچهری.
- دوته کردن ؛ خم کردن. دولا کردن. تاکردن. خم دادن. دوتو کردن. خمانیدن : دردا که همه روی به ره باید کرد
وین مفرش عاشقی دوته باید کرد.
( منسوب به ابوسعید ابوالخیر ).
با همه نااهلی خود گه گهی پشت به دیوار دوته می کنم.
سپاهانی ( از شرفنامه ).
سالک صلیب بتکده سیآت ماست قدی که در نماز دوته می کنیم ما.
سالک قزوینی ( از آنندراج ).
- دوته گردیدن ؛ خمیدن. منحنی شدن. دوتا شدن.