بجهد گر بجهانی ز سر کوه به کوه
بدودگر بدوانی ز بر تار طراز.
منوچهری.
مرغکی را وقت کشتن می دوانید ابلهی گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است.
خاقانی.
به از او مرغ ندیدی مدوان ور دوانیدی کشتن مپسند.
خاقانی.
مدوانش که دوانیدن تومرکب عزم وی از پای فکند.
خاقانی.
و بعضی مبارزان را که روی لشکر باشند برگزیند و بر کنارهای صف بدارد تا هر جای که سست شود بدانجا دوانند و استوار کنند. ( راحةالصدور راوندی ). و اگر در سپاه دشمن مبارزی بود از لشکر خود جمعی را نیز گزیند که در مقابل وی دوانند. ( راحةالصدور راوندی ). و کسانی که بهر سرای نامزد بودند بدوانیدند و فرمان بجای آوردند و اموال ایشان صامت و ناطق به سرای سلطان نقل کردند. ( راحة الصدور راوندی ).چنگیزخان چون حالت عبور او مشاهده کرد به کنار آب دوانید. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
- اسب خود را دوانیدن ؛ به تاخت و تاز آوردن اسب مرکوب را. به دو داشتن اسب را :
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
می دواند اسب خود را راه تیز.
مولوی.
- || به علت غیبت مانع به مقاصد ( غالباً نامشروع ) خود رسیدن. ( یادداشت مؤلف ).- اسب دوانیدن ؛ اسب دوانی کردن. تند راندن اسب. چابکسواری کردن :
نه من که اهل سخن گفتنم در این معنی
نه مرد اسب دوانیدنم در این مضمار.
سعدی.
اول کسی که اسب در میدان دوانید آن پسر بود. ( گلستان سعدی ).- اسب فصاحت بر کسی دوانیدن ؛ با کلام و فصاحت بر کسی تاختن. به نیروی استدلال و منطق بر کسی حمله کردن : حالی که من این بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان برکشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت... ( گلستان ).
- بر خود دوانیدن ؛ تحریک کردن به سوی خود. در گرد خود گرد آوردن :
دد و دام را ازبیابان و کوه
دوانید بر خود گروهاگروه.
نظامی.
- مرکب سودا دوانیدن ؛ خیال خام کردن. از روی سودا و هوس به کاری یا چیزی دست یازیدن : بیشتر بخوانید ...