گمانی برم من که پیران کنون
دواند سوی شاه توران هیون.
فردوسی.
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش بر آهوبچه یوز و بر تیهوبچه باز.
منوچهری.
وین چرخ دونده به یکی مرکب ماندکز کار نیاساید هرچند دوانیش.
ناصرخسرو.
پس بفرمود تا زبانی زشت سوی دوزخ دواندش ز بهشت.
نظامی.
می دواندش ز راه سرمستی می زدش بر بلندی و پستی.
نظامی.
از چپ و راست به تفحص حال من می دواند تا یکی به من رسید و مرا به خانه او برد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
بشناس قدر خویش که دریای گوهری.
سعدی.
- بر سر کسی دواندن ؛ بدو تاختن. تاختن آوردن به او. حمله کردن به او : سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند.
سعدی.
- به در خانه کسی دواندن ؛ گسیل داشتن به در او. بتندی به در خانه وی روانه ساختن : هر سو دود آن کش ز بر خویش براند
وآن را که بخواند به در کس ندواند.
سعدی.
- به سر دواندن ؛ کنایه است از به سختی و در منتهای شوق دوانیدن : قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد ره امید تو چند به سر دوانمش.
سعدی.
|| جاری کردن. روان ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.
نظامی.
رجوع به دوانیدن شود. || خجل و مکدر کردن. ( آنندراج ). خجل کردن. ( غیاث ) : بر او از بس کنایتها که خواندند
خران از طعنه اش آخر دواندند.
اشرف ( از آنندراج ).
|| ساخته و آماده کردن. ( آنندراج ) : گرش صافی باده گردد ضرور
دواند ملک پرده چشم حور.
طغرا ( از آنندراج ).
گر از ارغنون سیم خواهد به پیش دواند به میخانه صندوق خویش.
طغرا ( از آنندراج ).
|| فریب دادن. ( آنندراج ).