دو نیمه

لغت نامه دهخدا

دونیمه. [ دُ م َ / م ِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) دو نیم. دو نصف. به دو نصف تقسیم شده ( یادداشت مؤلف ) :
هر آن که چون قلمت سر به حکم برننهد
دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم.
سعدی.
- دونیمه شدن ؛ دو نیم شدن. نصف شدن : دو نیمه شد آن کوه پولادسنج. نظامی. انجزاع ؛ دو نیمه شدن رسن. ( منتهی الارب ). رجوع به ترکیب دو نیم شدن در ذیل دو نیم شود.
- دو نیمه کردن ؛ دو نیم کردن. نصف کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
راست گفتش دو نیمه خواهد کرد
لاله ای را به برگ نیلوفر.
فرخی.
حسام دین که به هیجا حسام قاطع او
کند دو نیمه عدو را ز فرق تا به میان
چنان دو نیمه کند خصم راکه نیم از نیم
به ذره ای بپذیرد زیادت و نقصان.
سوزنی.
دو نیمه کنم عمر با یکدلی
که از نیم جنسی نشان می دهد.
خاقانی.
تشطیر؛ دو نیمه کردن مال را. ( منتهی الارب ). رجوع به ترکیب دو نیم کردن در ذیل دو نیم شود.
- به دونیمه دل ؛ هراسان و بیمناک :
همه موبدان سرفکنده نگون
به دونیمه دل دیدگان پر ز خون.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

دو نیم . دو نصف .

پیشنهاد کاربران

بپرس