اندرین تنگی بی راحت بنشسته
خالی از نعمت و از صنعت و دهقانی.
ناصرخسرو.
در این ده کسی خانه آباد کردکه گردن ز دهقانی آزادکرد.
نظامی.
بر جانور و نبات و ارکان سالار که کردت ای سخندان...
دهقانی تست خاک از ایراک
خویشانت نیند چون تو دهقان.
ناصرخسرو.
فلک چون آتش دهقان سنان کین کشد بر من که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی.
خاقانی.
|| ریاست ده. فرمانروایی ناحیه و سرزمین. ( از یادداشت مؤلف ) : مرا داد دهقانی این جزیره
به رحمت خداوند هر هفت کشور.
ناصرخسرو.
از خسک تا هزار میخ گزی آن من نیست ملک و دهقانی.
سوزنی.
|| ( ص نسبی ) منسوب به دهقان. هرچیز که نسبت به دهقان داشته باشد: زندگی دهقانی. غذای دهقانی. ( یادداشت مؤلف ) :... و مثلا کارهای دهقانی هم بی آن ممکن نگردد. ( کلیله و دمنه ).