یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
کهی پردهار و شکسته دره دهارش پر از کان زر یکسره.
اسدی.
و آوردند در کنار کوه که شهر ایشان بر آن کوه بنیاد نهاده بود تا او را از سر آن دهار بیندازند. ( ترجمه دیاتسارون ص 194 ).شست سیمین چو سوی تیر آرند
اژدها از دهار بگذارند.
سنایی. ( از جهانگیری ).
دهاز. رجوع به دهاز شود. || دره. ( صحاح الفرس ) ( از برهان ). || فضل و دانش. ( از برهان ).دهار. [ دِ ] ( ع مص ) معامله کردن با کسی مدت دهر. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ).
دهار. [ دَهَْ ها ] ( اِخ ) قاضی بدر محمدخان دهار صاحب اداةالفضلا و دستورالاخوان. ( یادداشت مؤلف ). نام مؤلف [ دستورالاخوان ] چنانکه خود در مقدمه کتاب بدان اشاره می کند «قاضی خان بدر محمد دهار» است اما در فهرست ریو لقب وی دهار وال یا دهار یوال ضبط شده است. دهار وال به معنی رئیس منطقه دهار می باشد و دهار از مضافات دهلی هنداست و حاجی خلیفه در کشف الظنون او را از اجداد علامه قطب الدین مؤلف البرق الیمانی دانسته است. وی کتاب دیگری در لغت پارسی دارد به نام «اداةالفضلاء» که آن را به سال 812 یا 822 هَ.ق. و دستورالاخوان را به سال 827 هَ.ق. استنساخ کرده است. به ظن قوی وی در اواخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری می زیسته است. ( از مقدمه نجفی اسداللهی بر دستورالاخوان ص پنج و شش ).