دنگال
/dangAl/
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
سمیه: هم خسرو باباش بود، هم اون ملک خراب شده ی دنگال مالش.
تئاتر نوشت، شطحیات اشباح، سعید رضا خوش سانس
تئاتر نوشت، شطحیات اشباح، سعید رضا خوش سانس
دنگال/dăng�l : لَخت، بی قواره.
مانند: بی آنکه دست هایشان به اختیار خود باشد، همدیگر را می زدند. دعوایی دنگال.
کلیدر
محمود دولت آبادی
مانند: بی آنکه دست هایشان به اختیار خود باشد، همدیگر را می زدند. دعوایی دنگال.
کلیدر
محمود دولت آبادی
دنگال dangal ( ص ) ( گفتگو ) بزرگ و وسیع ؛ فراخ : مدرسه، خانه ای بود قدیمی و کهنه پُر از اتاق با حیاط دنگالی ( میر صادقی )
فرهنگ سخن: حسن انوری
فرهنگ سخن: حسن انوری